Monday, April 18, 2005

آ تش و چوب

ذره آفتابی است در فظا........گرم و روشن و لطیف
در کنارش قاصدکی، رها در هوا.....آسوده، بی خیال، سیال
از شب پیش، هم آغوش بود، چوب با آتش.......چه نزدیکیِ گرم و درخشانی
شعله ها، رگهایِ چوب را پر کرده بود.......گرمیِ شعله ها در شریانِ چوب می دوید
نسیمِ ملایمی وزید......چوب نفسی کشید
ولی آتش او را سخت در برگرفته بود........وجودشان یکی شده بود
آتش هم با نفسِ چوب نفس می کشید.........و شعله ها بی مَهابا در وجودِ چوب رخنه می کردند
تقلای چوب بی حاصل بود........آتش، مرگ را لحظه به لحظه به درون تکه درخت میدمید
درختی که هوایِ تازه به خلوتِ فضا میدمید........طعمِ تلخ و گسِ مرگ کام چوب را احاطه کرد
طعمِ فظایِ آلوده آرزو میکرد.........چه نحس و تلخ است این هم آغوشی
چوب داد زندگیش را به باد..........در پیِ یک هوسِ خام
زائیدة این نزدیکی.......تکه ذغالی سیاه و بد ترکیب
دیگر مجالی برای گریستن نبود........قطرات اشک بی وفقه ، مه گونه
به سوی آسمان میشتافتند.........و چوب در عاقبت سیاهِ خود میسوخت.

1 comment:

Anonymous said...

با سپاس از دوست خوبمون پٍژمان شریف پور. به " حنجره " خوش اومدی
ر.م