Sunday, December 21, 2008

دوستان عزیز
قرار بود براتون قسمت سوم داستان رو بنویسم ولی تصمیم گرفتم به جای داستان نوشتن کاری رو بکنم که مدتهاست انجام ندادم و اون کار نوشتن یکی از ترانه هام هست. آخرین ترانه ای رو که نوشتم رو براتون میذارم اینجا. اسمی هم نتوستم براش انتخاب کنم. پس لطفا به علاوه اینکه لطف میکنین و میخونینش یه نظر هم درباره اسمش بدین.

به یاد آسمانی که ... همیشه صاف و آبی بود
به یاد کودکی هایی ... که رنگ ِ خوب ِشادی بود
به یادِ کوچه باغی که ... تنش از عطر و گل رنگین
دلش با باد میلرزید .. درختِ بیدِ سر سنگین
به یادِ یادهای دور ... هوایِ کوچه ای بن بست
غروبِ گرمِ تابستان ... من و تو ، دستها در دست
به زیرِ چترِ بیدِ پیر .. خزیدی نرم در آغوشم
دلت با قلبِ من میگفت ... نکن هرگز فراموشم
هزاران روزِ ابری رفت ... هزاران کودکی پژمرد
هزاران بار بیدِ پیر ..دلش از رفتنت آذرد
به رسمِ کودکی هامان ... نبردم من تو را از یاد
هنوزم چشم بر راهم .. عزیزِ رفته همچون باد
رضا میرفخرایی
Dec.20/2008

Tuesday, December 02, 2008

سلام

سلام به همه شما دوستان
ممنون که همچنان به من و نوشته هام و وبلاگم محبت دارین و میاین سر میزنین . به زودی قسمت ِ بعدی داستان رو خواهم نوشت . بازم ممنون از همتون
رضا

Sunday, August 31, 2008

دره های بلند قسمت سوم


مالک تا خواست برگردد دست ِ دیگری دهان او را محکم در بر گرفت و بعد از بستن دهانش ، ناگهان کیسه ای تیره بر سر وی کشاندند تا قادر به دیدن شخص محاجم نباشد. مالک به تندی نفس میکشید و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود و در حالی که برای نجات خود تلاش میکرد وی را کشان کشان به محلی می کشاندند که هر لحظه ساکت تر و کم نور تر میشد. مالک که میدانست دیگر کار از کار گذشته است، تصمیم به همکاری گرفت و آرام شد تا بیش از این جانش به خطر نیافتد. در حالی که دستهایش را از پشت میبستند سعی میکرد تا صدایی بشنود تا شاید بتواند هویت محاجم و شاید محاجمان را از صدایشان تشخیص دهد اما آنها زیرکتر بودند و با استفاده از اشارات با یک دیگر ارتباط برقرار میکردند پس از اندکی مالک را دوباره کشان کشان به محل دیگری بردند در طول مسیر مالک از پشت کیسه ای که بر سرش کشیده بودند متوجه تغییر نور محیط شد که مدام روشن و خاموش میشد
بعد از مدتی محیط کاملا تاریک و سرد شد. صدای باز شدن درب آهنین سکوت محیط را در هم شکست. دستهایی از زیر کیسه به داخل آمدند و چشمانش را با پارچه ای به سختی بستند تا اندک بینایی موجود را نیز از وی بربایند .کیسه را از سرش برداشتند و او را با حول به داخل محیطی نمور و سرد راندند. احساس عجیبی مالک را به فکر واداشت که در آنجا تنها نیست سعی کرد تا با زبانش و با باز کردن دهانش پارچه دور دهانش را کنار بزدن اما موفق نشد چند قدم به جلو برداشت و ناگهان با گیر کردن پایش به شیعی محکم به زمین خور، و پس از ان صدای ناله ای ضعیف و بی جان را شنید. آن شیع یک انسان بود و از صدای ناله مشخص بود که دهان آن دیگری نیز به طریقی بسته شده است. ترس تمام وجود مالک را در بر گرفته بود با خود فکر میکرد که آن دیگری کیست ؟ آیا کسان دیگری هر در آینجا هستند ؟نکند که آن فرد ضعیف پدر سالخورده اش هست ؟ مالک که از شدت ترس گویی پدر را فراموش کرده بود ناگهان با به خاطر آوردن دزدیده شدن پدر تمام اتفاقات مرموز چند روز گذشته کم کم به هم پیوستند تا تصویر روشنی را در ذهنش ایحاد کردند. گم شدن پدر ،سایه های یک مرد بر روی دیوار، پنهان کاری آشکار کدخدا، قرار پنهانی کدخدا و سپیدار و بالاخره راه گم کردن و کج شدن مسیر کد خدا به سمت این باغ در آن شب ِ تاریک.مالک حالا اطمینان پیدا کرده بود که هر چه هست زیر سر کدخدا و سپیدار و خدمتکار کد خداست در همین افکار بود که دوباره صدای ترسناک در آهنی را شنید و بار دیگر وحشت تمام بدنش را به لرزه انداخت. کسی دستهایش را گرفت و او را به شدت بلند کرد و در مسیری به دنبال خودش کشانید پس از اندکی طی مسیر به محوطه ای رسیدند که دیگر نمورو سرد نبود و حتی میشد روشنایی بیش از اندازه محیط را نیز حس کرد. رفت و امد در آنجا بالا بود ولی کسی با کسی حرف نمیزد مالک را بر تختی خواباندند و او ناخواسته بی حس و آرام آرام به خواب فرو رفت
ادامه دارد
نظر یادتون نره
رضا میرفخرایی

Sunday, June 01, 2008

آرزوهایمان

زیاد نویسی نمیکنم اینبار .. اومدم تا یه تجربه شخصی رو با شما شریک بشم ... برای بار ِ چندم به خودم نشون دادم که رسیدن به اهداف و آرزوها معجزه نیست . فقط به این احتیاج هست که به خودمون و به هدفمون و وقتمون احترام بذاریم ، نا امید نشیم ، و همواره در طول ِ مسیری که طی میکنیم اهداف ِ کوچیکتر در نظر بگیریم تا از انرژی نیافتیم و حوصلمون سر نره . این آخرین آرزویی که بهش رسیدم 5 سال طول کشید و در این 5 سال خیلی ها به من کمک کردن که از همشون ممنونم . یه موضوع دیگه هم که باید بهش اشاره کنم این هست که ، زندگی بهم یاد داده که برای به دست آوردن و داشتن چیزی عجله نکنم . این نه به معنی اینکه دست رو دست بذارم و منتظر بشینم. باید تلاش کرد . اما بدونیم که هر چیزی سر ِ زمان ِ خودش اتفاق میافته نه زمانی که ما انتظار داریم .
دفعه بعد که میام براتون قسمت سوم داستان رو مینویسم
شاد باسید و برقرار
رضا میرفخرایی

Sunday, April 20, 2008

میدونم تا حالا شده که با خودتون بشینین گوشه فکرتون و به مسیری که ما داریم دنیارو توش قل میدیم نگاه بکنید و سعی کنید که با پا بلندی کردن و ایستادن رو نوک ِ پنجه پاتون ته جاده رو ببینین. ولی خیلی وقتها برای دیدن آینده لازم نیست اینکارارو بکنیم. میشه با یه نگاه ِ کوچیک به مسیری که طی شده فهمید که الان تو جاده خاکی داریم قل میخوریم و یا اینکه تو جاده اصلی هستیم. حالا کارمون از این مرحله گذشته و همه خوبه خوب میدونیم که تو جاده خاکی هستیم. خاکی که از جاده بلند میشه هم نفس ِ همه رو بریده و هم چشم ِ همه رو کور کرده. فقط میدونیم که داریم با سرعت میریم و هر لحظه به پرتگاه نزدیک و نزدیکتر میشیم. چند روز پیش که تو پیاده روی فکرم داشتم قدم میزدم یهو رو یکی از تیرک های چراغ برق یه آگهی دیدم که خیلی تازه بود و انگار همین دیروز زده بودنش اونجا. روی برگه اینجوری نوشته بود:
"بیایید حالا که زور ِ حرف و بازویمان نمیرسد ، با انرژی فکرمان از بیشتر کج رفتن جلوگیری کنیم !"
بدجوری مشغولش شدم تا بفهمم منظورش رو. اما بالاخره به نتیجه رسیدم . شما هم حوصله کنید و فکر ِ من رو بخونید.
نمیدونم چفدر به انرژی فکر و کلا به انرژی و تاثیراتش رو زندگیمون باور دارید. اگر باور ندارید و قصد تغییر دادن ِ فکرتون رو هم ندارید از خیر ِ خوندن ِ این متن بگذرید چون فایده نداره . اما اگر باور دارید، به این فکر کنید که همه آدمها یه روزی یک ساعتی به هدفی مشخص فکر کنن و سعی کنن که مشکلی رو با انرژی فکرشون تغییر بدن. من به این مساله باور دارم که من میتونم با مثبت فکر کردن زندگیم رو مثبت کنم و با منفی بافی زندگیم رو خراب. پیشنهاد ِ من اینه که همه یک روزی بیایم و یک موضوعی واحد و کوچک معین کنیم و راجب یه نتیجه مشترک فکر کنیم و سعی کنیم با انرژی تغییرش بدیم .
میدونم یه مقدار خوش بینانه و شاید مسخره به نظر بیاد ، ولی با انجامش دردمون نمیگیره !!!
حالا چند تا موضوع مطرح هست. اول اینکه همه میدونیم خراب کردن سریع تر و راحت تر از آباد کردن هست ! آیا باید برای امتحان کردن ِ این روش از انرژی تخریبی استفاده کنیم تا بهمون ثابت بشه که کار میکنه ؟ موضوع دوم این هست که باید همه سر ِ تغییر ِ یه جریان ِ کوچیکی که دلخواهمون هست به توافق برسیم چون زور زورکی نمیشه چیزیو تغییر داد وقتی که همه همدل و هم فکر نباشیم. جریان ِ بعدی این هست که آیا باید از نظر مکانی به موضوعی که قرار هست تغییر کنه نزدیک باشیم ؟
خیلی سوال شد نه؟ ولی بیاین و امتحانش کنیم.... هرکی نظر ِ خودش رو برام به صورت نظر بنویسه تا همه بتونیم بخونیمش.
منتظرم
رضا میرفخرایی

Wednesday, March 26, 2008

ایستگاه ِ متروک


این روزها خیلی زود همه چیز دیر میشه، خیلی زود هفته ها میگذرن و روز و شب پشت سر همدیگه بی امان میان و میرن آدمها هم سع میکنن با دویدن در کنار این قطار سرعتشون رو یکسان بککنن و بپرن بالا. بعضی ها میتونن و خیلی ها هم جا میمونن. اونایی که میپرن بالا دیگه از نفس افتادن و باید یه مدت صبر کنن تا نفسشون سر جاش بیاد، ولی خوب حداقل خوبیش اینکه رسیدن به قطار. اما اونایی که جا میمونن چند تا راه دارن ،یا باید خودشون شروع کنن پیاده رفتن تا ایستگاه بعدی یا اینکه باید صبر کنن تا قطار بعدی برسه که معلوم نیست چه زمانی میشه.. منم احساس میکنم که از این قطار مدت طولانی هست که جا موندم و ظاهرا ایستگاهی هم که داخلش هستم خطش مسدود شده و دیگه قطاری ازش نمیگذره. حالا اینکه چرا و چجوری رسیدم به این ایستگاه متروک خودش یه داستان چند قسمتی میشه که از حوصله این نوشته ها بیرون ِ. اما حالا که میدنم کسی دیگه گذرش به این ورا نمی افته باید راه بیافتم باید با پای پیاده این مسیر بی انتها رو طی کنم و خودم رو به یه ایستگاه ِ دیگه برسونم که از متروک و مرده نباشه .شاید این بهاری که اومده بهانه خوبی واسه تکون خوردن باشه. ببین کار به کجا کشیده که واسه نجات ِ خودمون دنبال بهانه میگردیم. به هر حال چه خوب و چه بد بهانه پیدا شده و باید تکون خورد و به جنب و جوش سلام کرد باید به بهار سلام کرد. به بهاری که در دوردستهاست، به بهاری که تو خاطر کودکی هام جا مونده ،نه بوی بهار میاد و نه چیزی شبیه بهار هست ولی چه میشه کرد باید رفتو به بهار ِ درونی رسید و از نو شکفت و رویید و رو تن پیر ِ زندگی پیچ زد و پیچ زد و خورشید شد
دوباره بهار به همه مبارک
رضا میرفخرایی

Saturday, February 02, 2008

دره های بلند ...قسمت دوم

کدخدا و مالک شتابان و با دلهره فراوان با فانوس هایشان از دل تاریک کوچه های ده رد میشدند. مالک که در فکر ِ سلامتی پدرش می سوخت هر چند لحظه یکبار به کدخدا نگاهی میکرد . گویی که منتظر بود چیزی از زبان کدخدا بشنود. کدخدا که اصلا متوجه نگاه های پسرک نبود شتاب زده به راه خود ادامه می داد و هر چند وقت یک بار مالک را به سریعتر راه رفتن تشویق میکرد. پس از دقایقی پیاده روی به سر ِ دو راهی رسیدند که یک طرف به باغی متروک راه داشت و طرف دیگر ادامه کوچه بود که در سیاهی گم شده بود .
(در حالی که مالک به سمت کوچه متمایل شده بود با تعجب بر سر ِ جایش ایستاد و به کدخدا نگاه کرد که در سیاهی باغ مهو میشد) – کد خدا به کجا میروی ؟
( کدخدا که گویی فراموش کرده بود که مالک را نیز به همراه دارد به خودش آمد و مسیرش را به سمت کوچه عوض کرد و گفت ) از سمت ِ کوچه برویم ..
( مالک با تعجب پرسید) مگر از باغ هم راه دارد ؟
( کد خدا که زبانش بند آدمده بود . بریده بریه گفت ) هان ؟ نه نه کدام راه . آن سو که باغ است و راهی ندارد.
( مالک با شک نگاهی به کدخدا کرد و آرام گفت ) آری باغ است. از کوچه برویم.
مالک همچنان به باغ نکاه میکرد و سعی داشت با نگاه هایش در دل ِ تاریک باغ چیزی پیدا کند . کد خدا که متوجه شک ِ مالک شده بود بی درنگ دست ِ مالک را به سمت ِ خود کشید و او را وادار به ادامه مسیر کرد.
در حال گذشتن از باغ ناگهان صدای فریادی که از اعماق باغ به گوش میرسید نظر مالک را به خود جلب کرد.
( مالک ایستاد و به باغ خیره شد و گفت ) کد خدا شنیدی ؟ فریاد را شنیدی؟
( کد خدا حراسان گفت ) نه کدام صدا را ؟ از بس که به پدرت فکر کرده ای خیالاتی شده ای ! شاید صدای سگ بوده و یا شایدم هیچ نبوده ! بیا برویم .
کد خدا مالک را به زور از آنجا دور کرد. صورت کدخدا عرق کرده بود و زیر چشمی مالک را زیر نظر داشت. مالک که متوجه وحشت ِ کدخدا شده بود پرسید : صورتتان خیس است کد خدا ؟ چیزی شده است ؟
( کد خدا بی درنگ پاسخ داد ) نه چیزی نیست . فقط ..فقط نگران پدر هستم .
کوچه ای که در پیش گرفته بودند بن بست بود و بعد از چندی به ته رسیدند . کدخدا که ظاهرا انتظار دیدن چنین منظره ای را نداشت لحظه ای رو به دیوار ایستاد و به دیوار ساکت و آرام خیره شد .
( مالک با تعجب پرسید) ما که به ته رسیدیم پس منزل سپیدار کجاست .
( کدخدا ناگهان به خودش آمد و گفت ) به گمانم در تاریکی راه را اشتباه آمده ایم . بهتر است برگردیم و فردا در روشنی به سراغش بیاییم.
مالک که بیش از پیش به همه چیز شک کرده بود چاره ای جز اطاعت ندید و هر دو به منزل کدخدا برگشتند.مالک که از نگرانی خوابش نمیبرد مدام به صدایی که از باغ شنیده بو د فکر میکرد و مطمان بود که آن صدا صدای فریاد یک انسان بوده است. مالک با خود تصمیم میگیرد که فردا شب به تنهایی به ان باغ برود و از راز باغ پرده بردارد. مالک در همین افکار بود که آرام آرام به خواب فرو رفت.
صبح روز بعد مالک با صدای بسته شدن درب ِ حیاط از خواب پرید. در سکوت ِ خانه صدای پچ پچ دو نفر را در حیاط شنید. آرام و بی صدا به سمت پنجره رفت. کدخدا با یک مرد ِ ناشناسی که پشت به پنجره بود و قامت ِ بلندی داشت گرم ِ گفت و گو بود . مالک آرام به پایین پنجره خزید و به فکر فرو رفت. لحظاتی بعد کدخدا به بالای سر ِ مالک آمد و احوالش را جویا شد.
( مالک ناگهان از جا پرید و پرسید) برویم؟
(کدخدا) کجا؟
(مالک) به خانه سپیدار !؟!؟!
(کدخدا با اندکی مکس جواب داد) تو خواب بودی ، بیدارت نکردم خودم رفتم.!
(مالک با تعجب پرسید ) چرا بی من ؟ چرا بیدارم نکردین ! چه جوابی گرفتین؟
( کدخدا سرش را پایین انداخت و گفت ) او هم نمیدانست....
مالک با شنیدن این جواب سرد شد و غم تمام ِ وجودش را فرا گرفت. از کدخدا رخست خواست و راهی منزل شد.
در بین راه مسیرش را به سمت ِ باغی که دیشب از آن رد شده بودند عوض کرد . پس از مدتی پیاده روی به دوراهی رسید و ناگهان در جا خشک شد. هیچ اثری از راهی که به باغ منتهی میشد وجود نداشت. گویی که دیشب فقط یک خیال بود. برای اینکه مطمان شود راه را درست امده به انتهای کوچه بی بست رفت . دیواری که دیشب بر سر ِ راه ظاهر شده بود سر ِ جایش بود ولی از کوچه باغ خبری نبود.
در حال برگشتن بود که ناگهان صدای خرد شدن ِ برگی از ان سوی نرده چوبی نظرش را جلب کرد. گویی که برگ در زیر پای کسی خرد و شکسته شده بود. آرام به سمت ِنرده ها رفت. با کنار زدن شاخ و برگی که حصار را پوشانده بود به منظره ای خیره کننده بر خورد. در پشت ِ این حصار دروغین راهی بود که از لابه لای درختان با پارچه های سرخ رنگ علامت گذاری شده بود. اما تعداد زیاد این نشانی ها پیدا کردن راه را غیر ممکن میکرد. پسرک در حال ِ سرکشی بود که ناگهان دستی از پشت، شانه های او را گرفت ........
ادامه دارد...
رضا میرفخرایی
نظر یادتون نره

Sunday, January 27, 2008

دوست ها و دوستی ها

با خودم نشسته بودم و به روابط دوستانه ام با دوستام فکر میکردم . چیزی که برام روشن بود این بود که آدم هایی که میان و میشن دوست ِ آدم ، هرکدوم یه جایگاه ِ خاصی دارن که بسته به اون جایی که هستن با هم دیگه دسته بندی میشن و میرن تُو یه گروه بزرگتر که خوده اون گروه ها هم درجه اهمیت دارن. اما سوال این هست که چه معیاری این ارزش ها رو تعریف میکنه !!! بازم نکته روشن اینه که هر کسی یک معیاری برای ارزیابی دیگران داره و بر همین اساس چیزی که مثلا برای من خوب هست ممکنه برای تو بد باشه و بر عکس . خیلی وقتا بین مردم و روابطشون دیده میشه که ، تا زمانی با هم خوبن که به درده هم میخورن و میتونن از دیگری برای رسیدن به اهدافشون استفاده کنن . دقت کنید که چی گفتم ! استفاده کنن !!! اگر طرف آدم ِ بی ریختی باشه ولی پول داشته باشه و بتونه یه سری از مشکلات ما رو بر طرف کنه میشه دوسته جون جونی ، یا اینکه اگر دلت پر باشه و نیاز به یک گوش داشته باش و یکی هم پیدا بشه که کم حرف باشه و استاد در گوش کردن باشه ، میشه فرشته ! و خیلی از اینجور چیز ها .. ممکنه بپرسین که خوب همیشه همین بوده دیگه مشکلش چیه ؟ مشکل اینجاست که این چیزا همش ظاهر بینی هست و بس . تا به حال شده وقتی یک نفر رو میبینین از روی ظاهرش قضاوت نکنین ؟ تا به حال شده یه کسی که مثلا از نظر شما صورت ِ زیبایی نداره رو برین طرفش و سعی کنین از درونش مطلع شین ؟ تا به حال شده کسی و که خوش پوش نیست رو برین طرفش ؟ یا اینکه همیشه دنبال ِ قند ِ عسل های جامعه کوچیک ِ دور و برتون هستین ؟ برای شما خیلی مهمه که هوای اون دوستی و داشته باشین که بنز و بی ام و سوار میشه تا اونی و که یه تویوتا ی قدیمی داره . چون اون با شخصیت تره ؟!؟!؟؟! اونایی که از این حرفای من تعجب میکنین ، شما جزو این دسته نیستین ولی ای اون کسایی که میخونین و میگین زندگی یعنی همین ، وای به روزگارتون .. همه دنیا و آدما شو با معیار ِ خودتون نسنجین ، یعنی اصلا کسی و بدون ِ اینکه باهاش وقت بگذرونین مورد قضاوت قرار ندین . اگر کسی و با چشمتون قضاوت کنین میشین مثل اون ادم ِ کوری که رو طرح ِ لباسی که براش هدیه اوردن نظر میده بدونه اینکه بتونه ببینه !!! مسخره نیست ؟ آخ که دلم خیلی پره از این آدم ها . تازه یک مدل دیگه هم دارن ! چند سال باهاشون دوستی میشی بهترین دوستشون و همیشه به تو همه چیز و میگن همیشه با تو هستن اما به محض اینکه یکی بهتر پیدا میشه تو کاملا از یاد میری ... این یکی و بد میسوزی ، خیلی بد ... نکنین از این کارا .. به همه فرصت بدین که خودشون خودشون رو به شما بشناسونن .. قضاوت ِ کور کورانه و خودخواهانه ممنوع
رضا میرفخرایی