Sunday, December 30, 2007

سالی که گذشت یا سالی که در پیش است ؟

یه سال دیگه هم روزهاش و از تو تقویمامون جم کرد . روزهایی که هر روزش جمعه بود و تعطیل . روزی چند بار کشتیم و کشته شدیم . درختای سر به آسمون رو از ریشه کندیم تا جا برای باغچه گل کاغذی هامون باز بشه. گردن راستی و زدیم تا دروغ، زشت جلوه نکنه . حتی به آینه ها هم رحم نکردیم و رو به دیوار گذاشتیمشون تا زشتی های خودمون و نبینیم . اما حالا نوبت یک سال ِ جدیده . میتونیم همچنان بکشیم و بمیریم. میشه همچنان بچه هامون شبای به جای شنیدن قصه خاله سوسکه ، قبل از خواب اخبار تلوزیون رو نکاه کنن و شبم به جای رویا کابوس ِ سیاه ببینن . میتونیم بازم مثل سالی که گذشت و سالهلی قبلش. بی تفاوت و با نداختن یک سکه از جلوی گدای سر ِ خیابون رد شیم و یک لحظه هم حاظر نشیم پای حرفای دلش بشینیم. این کاملا دست ِ خودمونه که میخوایم چی کار کنیم و کاملا هم زندگی شخصی هر کسی به خودش ربط داره . میتونین خودتون و همین امروز دار بزنید تا حتی به سال ِ جدید هم نرسید و میتونید متفاوت زندگی کنید. ولی ای جماعت ، ای ملت ، گذشت اون زمانی که تمام دنیامون توی یک وجب خاک ِ یک قبیله خلاصه میشد . دیگه دنیا دنیای بی مرزی هاست . میگین نه؟ من میگم آره ! چون وقتی حرف ِ فلان کسک که اونور دنیا نشسته روی نون ِ شب ِ من و تویی که اینور دنیاییم تاثیر میذاره ، چه جوری میتونیم بگیم که ما ها به هم ربط نداریم . حرف ِ آخر اینکه ، اگر نمیخواین واسه جامعتون مفید باشید ، جهنم نباشید!، اما آسیب هم نزنید . بیاین و یک سال و خنثی زندگی کنید . بیایدو واسه یک بارم شده واسه همدیگه دل بسوزونیم
سال ِ نو مبارک
رضا میرفخرایی

Sunday, December 23, 2007

و اما زندگی

سلام
بازم رفتم برای خودم یه مدت. انقدر این زندگی پیچیده شده که دیگه ادم آدرس خونه خودش رو هم از یاد میبره !!! اما تُو این پیچ و تاب هر چند وقت یکبار اتفاقی از جلو در ِ خونم میگذرم و یه گردگیری مختصری انجام میدن تا بعد که دوباره گذرم به اینورا بیافته. گفته بودم که میخوام در باره زندگی بنویسم . از دید خودم و دیگرانی که ازشون شنیدم. زندگی آدم ها مراحل مخالف داره ، این که خوب گفتن نداشت همه این و میدونیم ! بچه که هستیم زندگی یعنی شیشه شیر و گهواره و آغوش ِ گرم مادر و لبخند های زورزورکی دیگران که بعضا باعث وحشت هم میشه. مهد ِ کودک و کلاس اول زندگیمون میشن دوستای همبازی . شایدم عشق ِ بی دلیل به اولین معلم !! به چهارده که میرسیم زندگی میشه دنیایی که دوره ما و برای ما میچرخه. فکر میکنیم همه مارو نگاه میکنن و فقط هم مارو . یکم بزرگتر که شدیم میریم سراغ ِ اولین عشق. عشقی از جنس سوال . تازه دوست داشتن رو داریم لمس میکنیم اما فقط دیوارش رو. بعضی جاهاش سرد ِ بعضی جاهاشم گرم. از هیچکی هیچی نمیپرسیم که مبادا بفهمن ما کسی و دوست داریم. از خودمون هم خجالت میکشیم. دبیرستان که میریم یکم درسها با عشق تداخل پیدا میکنن و اونجاست که گوشه کتاب ِ تاریخ و هندسه پر میشه از خط خطی هایی که فقط خودمون سر در میاریم چه خبره ! تُو درسها که جا میافتیم دیگه یواش یواش از عشق ِ اولم دل کندیم. نوبت نفر ِ بعدی میشه. براش نامه مینویسم . هزارتا کاغذ رو خط خطی میکنیم تا یه سلامی بنویسیم که فرق داشته باشه. حرف های تکراری میزنیم ، و همون حرف های تکراری هم خریدار داره. آخر ِ نامه رو هم با یکی از اشعار سهراب یا نیما و یا حتی یکی از آهنگ های فرامرز اصلانی و قمیشی تموم میکنیم. نوبت کنکور که میشه دیگه عشق و دوستی جاش و به بی خوابی برای درس خوندن میده. کتاب ها رو که ورق میزنی یه ناسزا به نویسنده میدیو یکی هم یه این زمونه. میری دانشگاه . دوستای جدید. عشق تازه . دیگه مثل فبل فکر نمیکنی. اگر قبلا سهراب سپری میخوندی امروز قبولش نداری. یا اینکه اگر نمیفهمیدی که چی میگه حالا به جای حرف عادی هم میگی قایقی خواهم ساخت ! اصولا زندگی اینجا به ته میرسه. هدفت میشه اینکه اگر صبح شد و اگر خدای نکرده بیدار شدیم یه کاری کنیم که شب بشه تا دوباره بخوابیم و یا اگر خیلی تُو هنر در حال شنا باشی ماجرا بر عکس میشه و شبا که از خواب بیدار میشی تا خروس خون گیتاری میزنی و ترانه مینویسی و شایدم به در و دیوار خیره میشی
این همه صغری کبری چیدم که چی؟ اینکه همینه دیگه ! زندگی همه ما این روزا کم و بیش این شکلی شده . همیشه بزرگان میگن در لحظه زندگی کنید . ما هم که داریم همین کارو میکنیم. یعنی فرصت ِ این و نداریم که فکرِ گذشته باشیم. آینده هم که سوار ِ اسب ِ بال دار و ما هم به دنبالش بی کله میدوییم ! میمونه همین زمان حال که در کار و درس خلاصه میشه. خیلی باید خوش شانس باشیم که یه معشوقه و هم دم ِ خوبی نصیبمون بشه تا حد اقل حس کنی که زنده ای هنوز و واسه یه نفر ارزشی داری . چند سالی همین ریختی میگذره و میافتی میمیری و چند روزی همه گریه و زاری میکنن و از یاد میری که رفتی ! شانس بیاری عکست و قاب کنن تا گردو غبار بخوره وگرنه که هیچی. دیدید؟ همین بود !حالا تُو این مسخره بازی که اسمش شده زندگی یه مشت دلقک میافتن به جون ِ هم و زندگی رو برای ما شیرین تر از گذشته میکنن. طرف میدونه که دو روز دیگه کله بی صاحبش رو میذاره زمین و میمیره اما پا فشاری عجیبی به این داره که جون چند نفری رو هم بگیره چه روحن و چه جسمن . چرا حرف به اینجا کشید ؟ چون که اگر میگم مسخره بازی ای به نام زندگی باعثش همین اساتید ِ محترم و محترمه هستن که معنی زنده بودن رو با کالا بودن عوض مردن . دنیا به جایی رسیده که نیم لیتر نفت ارزشش از صدو ده کیلو آدم بیشتره . اما اون آدم بدا هم که از خود ِ ما هستن ! اونارو هم ما بزرگشون کردیم. نکردیم؟ پس نتیجه اخلاقی اینکه .... خانم ها و آقاییون ... از ماست که بر ماست
بعد از خندیدناتون بشینین فکر کنین که کجا داریم میریم؟ منم فکر میکنم