Sunday, December 21, 2008

دوستان عزیز
قرار بود براتون قسمت سوم داستان رو بنویسم ولی تصمیم گرفتم به جای داستان نوشتن کاری رو بکنم که مدتهاست انجام ندادم و اون کار نوشتن یکی از ترانه هام هست. آخرین ترانه ای رو که نوشتم رو براتون میذارم اینجا. اسمی هم نتوستم براش انتخاب کنم. پس لطفا به علاوه اینکه لطف میکنین و میخونینش یه نظر هم درباره اسمش بدین.

به یاد آسمانی که ... همیشه صاف و آبی بود
به یاد کودکی هایی ... که رنگ ِ خوب ِشادی بود
به یادِ کوچه باغی که ... تنش از عطر و گل رنگین
دلش با باد میلرزید .. درختِ بیدِ سر سنگین
به یادِ یادهای دور ... هوایِ کوچه ای بن بست
غروبِ گرمِ تابستان ... من و تو ، دستها در دست
به زیرِ چترِ بیدِ پیر .. خزیدی نرم در آغوشم
دلت با قلبِ من میگفت ... نکن هرگز فراموشم
هزاران روزِ ابری رفت ... هزاران کودکی پژمرد
هزاران بار بیدِ پیر ..دلش از رفتنت آذرد
به رسمِ کودکی هامان ... نبردم من تو را از یاد
هنوزم چشم بر راهم .. عزیزِ رفته همچون باد
رضا میرفخرایی
Dec.20/2008

Tuesday, December 02, 2008

سلام

سلام به همه شما دوستان
ممنون که همچنان به من و نوشته هام و وبلاگم محبت دارین و میاین سر میزنین . به زودی قسمت ِ بعدی داستان رو خواهم نوشت . بازم ممنون از همتون
رضا