Friday, March 02, 2012

از یاد خواهی برد

چیزی نمانده برای گفتن ...
گوش هایم از شنیدن ها پر
چشمانم از ندیدن ها کور
پاهایم از نرسیدن ها خسته
....
حرفی نمانده برای در میان گذاشتن ...
دلی از تنگ شدن ها شکسته و
تنی از بی کسی ها خسته
....
چیزی نمانده برای گفتن ...
بغض های شکسته و نشکسته
اشکهایی ریخته یا نریخته
،
بگو چه فرقی به حال تو دارد
ای عابر سواره
که من در غبار عبورت 
به لطف قطره اشکی به گِل خواهم نشست
که ماندن تقدیر من است و 
رسیدن سرنوشت تو
، 
چیزی ندارم که بگویم
به جز زخمی سروده ای
که آنرا هم از یاد خوای برد ...


رضا میرفخرایی
Nov,7,2009

Thursday, August 18, 2011

صندلی چوبی

ببین یه پنجره اینجاست ..... هنوزم بازه آغوشش
هنوزم باد تابستون ... صداش میپیچه تو گوشش
هنوزم خواب میبینه .... لب طاقچش یه گلدونه
شبا با ساز جیرجیرک ... براش لالایی میخونه
همیشه رو لب طاقش .... دو تا گنجشک میشینن
تموم دشت سر سبز و .... از اینجا خوب میبینن
نگاه شیشه رنگیش و .... کسی با سنگ نشکسته
یکی پیدا شده انگار ... به این نقاشی دل بسته
یه دونه صندلی چوبی .... یه قلبی که پر درده
یه دونه پنجره اینجاست .... که تنهاییم و پر کرده

رضا میرفخرایی
Dec.22.2010

برای شیشه باران زده اتاقم در لس آنجلس

Tuesday, February 01, 2011

همینجوری

سلام...
تو فکر بودم که یه وبلاگ جدید باز کنم تا در طول هفته از روزگارم بنویسم، چون اینجا یه مدلایی بیشتر شبیه دفتر شعر شده. ولی دیدم که  بنا چند دلیل بهتره همینجا بنویسم . اول اینکه دوستانی که من رو دنبال میکنن به همین نشانی عادت دارن. دلیل دوم هم اینه که معنی نمیده یه نفر آدم چندتا وبلاگ داشته باشه و دلیل سوم هم نداره، دست کم فعلا. اما دلیل چهارم پیدا نکردن اسم مناسب بود. شاید اگر اسم خوبی پیدا کنم این کار رو انجام بدم. اونوقت میشم مثل اون آدمی که واسه دکمش رفت کت خرید...

یک هفته ای هوا واقعا خوب و بهاری بود ( حدودا منفی 10 درجه) از امروز قراره زمستون برگرده سر کارش. قرار شده برف سنگینی بیاد و فردا همه جارو تعطیل کنه. منم منتظرم که کلاسم شروع شه و استاد بیاد و حرفایی که در طی چند سال درس خوندن و کار کردن یاد گرفته بچپونه تو مغز ما. لازم به ذکر هست که همه چیز آروم و جهانیان چقدر خوشبختن. این خوشی و شادی بیش از اندازه رو میشه این روزها همه جای دنیا مشاهده کرد. مثلا کشورهای تونس و مصر. دوستان نه چندان دوست و عربمون دیدن که ایرانی ها قیام کردن و برای حقشون جنگیدن ولی به هر علتی به اهداف چندگانه خودشون نرسیدن، گفتن بیاین ما هم قیام کنیم شاید به هدف نرسیدیم! اما رسیدن. و این نمونه بارز زدن خوشی به زیر دل آدم هاست... ( آدم بیکار که میشه فکرش کجاها که نمیره )

نه جدی جدی برف داره میاد و ظاهرا فردا همه خونه نشینیم !!! دستش درد نکنه، شدیدا به خواب نیاز دارم.
توی یه راهرو روی زمین نشستم و همراه من یه مقدار موجود دیگه از نوع انسان دارن وول میزنن و هرکی به زبون شیوا و زیبا و بعضا گوش خراش خودش داره حرف میزنه و منم نشستم دارم پارسی نویسی میکنم . دریغ از یک کلمه انگلیسی در کل این مجموعه. تنها وجه تشابهمون اینه که آدمیم، یا دست کم سعی میکنیم باشیم. همین آدم هایی که اینجا به همین آرامش دور هم جمع شدن و با هم سر یک کلاس میشینن از  جنس همونایی هستن که اگر تو مملکت خودشون بودن شاید شاید با یکی مثل همکلاسی امروزشون که از یک کشور دیگست در حال جنگ بودن و احتمالا تا آخر این نوشته یکیشون از پس اونیکی بر میومد و میکشتش.
نتیجتا همونجور که آدما بر اثر اجبار ممکن هست  حال هم و بگیرن بر اثر اجبار میتونن همزیستای خوب و بی درسری برای هم باشن، اما بعید میدونم اگر فرصت حال گیریِ بدون پیگرد قانونی رو داشته باشن بهش نه بگن.

برف همچنان ریز و پر شور میباره...
خوب واسه فعلا بسه ...
روز خوش




Friday, September 17, 2010

آفتاب

سلام... بعد از چند قرن... خوبید؟ منم بدنیستم، شکر
مدتها بود که تُو فکر بودم مطلبی جدید بنویسم .. چند روز پیش چیزکی نوشتم به نام آفتاب.. با کارهای قبل فرق داره . امیدوارم دوست داشته باشین

کوله بارم پر درد
گل آفتاب نیازی در دست
گلکم پژمده
خواب بد دیده دیشب شاید
که سحر بی رخ نور
و چه کابوس بدی خواهد شد
باز فردا شود و
از پس ابر نیایی هرگز
کوله بارم پر درد
دلم از فرط تپیدن خسته
گلکم بشکسته
ساقه اش خرد تر از فگر من است
ریشه اش در دل خاکی کز آن دور شدم جا مانده
و هنوز در پی تو
پشت هر ابر سیاه ، پس هر کوه بلند
سرکی میکشم و
باز دنبال توام
کوله بارم پر از خاطرهای شهریست
که فراموش تو شد

رضا میرفخرایی
به تاریخ فراموشی

Friday, February 19, 2010

امان از روزگار انتظار

به پشت ِ شیشه تنها ایستادم ... غمم لبخندم و وارونه کرده
چراغ و شمعدونی سرد و خاموش ... لبم بازم سکوت و دوره کرده
نه از تو رد پایی مونده باقی ... نه من دیگه توان گریه دارم
بگو شبهای بی من در چه حالی ... بگو دلتنگمی تا من ببارم
گرفتار همین لبخند سردم .... که از جنس ظریف ِ خاطراته
هنوزم لحظه های سردو تنهام .... پر از خاکستر غم قصه هاته

هنوزم من نگاهم پشت ِ شیشه ... به ابرای سیاه ِ آسمونه
میدونم وقتی برگردی دوباره ... تن شیشه پر از رنگین کمونه

بگو چندتا خزون و چند زمستون ... به لمس ِ گرم ِ آغوش تو مونده
نگاه ِ مثل ماه و روشنت رو .. چه چیزی پشت ابر ِ غم کشونده
بگو چندتا بهارو گریه باید ... که از نو بشکفن شب پرسه هامون
بپیچه توی گوش کوچه باغا ...صدای عاشقانه گفتنامون

هنوزم من نگاهم پشت ِ شیشه ... به ابرای سیاه ِ آسمونه
میدونم وقتی برگردی دوباره ... تن ُشیشه پر از رنگین کمونه

رضا میرفخرایی
Feb-18 -2010

هنورم با خیال " تو " صبورم !!!

Sunday, October 18, 2009

دموکراسی

صف ِ تاریک ِ باروته ... جلو مشت ِ گره کرده
همه گوشا کرن انگار .. هوای قصه تب کرده
یکی داغه مث ِ آتیش ... یکی از گوله میسوزه
لبای سرد ِآزادی .. لبای مرگ و میبوسه


دموکراسی ینی(یعنی ) وقتی ... که دستات غرق ِ خون میشه
ینی وقتی جلو چشمات ..صدایی سرنگون میشه
دموکراسی ینی وقتی .. به گردن یوغ و زنجیره
یکی با تیری از غیب و ... یکی از غصه میمیره


رفیق ِ آخر ِ مظلوم ... همیشه چوبۀ داره
جواب ِ داد ِ آزادی ... صدای تلخ ِ رگباره
رو کف پوش ِ خیابونا ... صدای سرخ ِ خون جاری
همه خستن از اجرای .. دموکراسی ِ اجباری


دموکراسی ینی وقتی... که اعدام جزو ِ قانونه
صدای حق و آزادی ... به پشت ِ میله میمونه
دموکراسی ینی وقتی....که دیدن هم حروم میشه
ینی وقتی شنیدن هم .. به نرخ ِ جون تموم میشه
 
رضا میرفخرایی
Oct.17.2009

Monday, February 16, 2009

سفر

سلام به همه شما دوستان
دوباره با یکی دیگه از ترانه هام اومدم. این تراه ای که براتون مینویسم قرار بود به همراه چند ترانه دیگه توسط استاد سیاوش قمیشی اجرا بشه و در یکی از آلبوم های آینده ایشون گنجانده بشه. ترانه ها ساخته شدن استاد هم اجراشون کردن اما بنا به دلایلی از استفاده از ترانه ها منصرف شدن . اما ایشون پای ترانه ها رو خودشون در دفترم امضا کردن که همین برام کافی بود . اسم این ترانه سفر هست و شدیدا صدا و هنر استاد قمیشی رو کم داره
دیگه پشتِ پنجره گریه نکن .... انتظار یه حسِ پوچه خوبِ من
همه آدما یه روز میرن سفر .... همه دل میدن به کوچه خوبِ من
دیگه پشت پنجره گریه نکن ... باید از اینجا تو هم یه روز بری
بری و پشتِ سرت غصه هات و ... تُو دلِ خونه یه روز جا بذاری
آخرش وقتی یه روز رفتی سفر ... وقتی رفتی تو از اینجا بی خبر
یکی دیگه پشتِ شیشه میشینه ... منتظر میمونه با چشمای تر
اما افسوس نه نگاهِ پنجره .... نه دیگه اشکای سرد و شیشه ای
تو رو از جاده ها پس نمیگیرن ... آخه تا همیشه تو مسافری
دیگه پشتِ پنجره گریه نکن ... همه آدما یه روز میرن سفر
همه اونا که پر از خاطره ان ... میذارن میرن یه روزی بی خبر
رضا میرفخرایی
April. 9/2008
منتظر نظرهاتون هستم

Sunday, December 21, 2008

دوستان عزیز
قرار بود براتون قسمت سوم داستان رو بنویسم ولی تصمیم گرفتم به جای داستان نوشتن کاری رو بکنم که مدتهاست انجام ندادم و اون کار نوشتن یکی از ترانه هام هست. آخرین ترانه ای رو که نوشتم رو براتون میذارم اینجا. اسمی هم نتوستم براش انتخاب کنم. پس لطفا به علاوه اینکه لطف میکنین و میخونینش یه نظر هم درباره اسمش بدین.

به یاد آسمانی که ... همیشه صاف و آبی بود
به یاد کودکی هایی ... که رنگ ِ خوب ِشادی بود
به یادِ کوچه باغی که ... تنش از عطر و گل رنگین
دلش با باد میلرزید .. درختِ بیدِ سر سنگین
به یادِ یادهای دور ... هوایِ کوچه ای بن بست
غروبِ گرمِ تابستان ... من و تو ، دستها در دست
به زیرِ چترِ بیدِ پیر .. خزیدی نرم در آغوشم
دلت با قلبِ من میگفت ... نکن هرگز فراموشم
هزاران روزِ ابری رفت ... هزاران کودکی پژمرد
هزاران بار بیدِ پیر ..دلش از رفتنت آذرد
به رسمِ کودکی هامان ... نبردم من تو را از یاد
هنوزم چشم بر راهم .. عزیزِ رفته همچون باد
رضا میرفخرایی
Dec.20/2008

Tuesday, December 02, 2008

سلام

سلام به همه شما دوستان
ممنون که همچنان به من و نوشته هام و وبلاگم محبت دارین و میاین سر میزنین . به زودی قسمت ِ بعدی داستان رو خواهم نوشت . بازم ممنون از همتون
رضا

Sunday, August 31, 2008

دره های بلند قسمت سوم


مالک تا خواست برگردد دست ِ دیگری دهان او را محکم در بر گرفت و بعد از بستن دهانش ، ناگهان کیسه ای تیره بر سر وی کشاندند تا قادر به دیدن شخص محاجم نباشد. مالک به تندی نفس میکشید و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود و در حالی که برای نجات خود تلاش میکرد وی را کشان کشان به محلی می کشاندند که هر لحظه ساکت تر و کم نور تر میشد. مالک که میدانست دیگر کار از کار گذشته است، تصمیم به همکاری گرفت و آرام شد تا بیش از این جانش به خطر نیافتد. در حالی که دستهایش را از پشت میبستند سعی میکرد تا صدایی بشنود تا شاید بتواند هویت محاجم و شاید محاجمان را از صدایشان تشخیص دهد اما آنها زیرکتر بودند و با استفاده از اشارات با یک دیگر ارتباط برقرار میکردند پس از اندکی مالک را دوباره کشان کشان به محل دیگری بردند در طول مسیر مالک از پشت کیسه ای که بر سرش کشیده بودند متوجه تغییر نور محیط شد که مدام روشن و خاموش میشد
بعد از مدتی محیط کاملا تاریک و سرد شد. صدای باز شدن درب آهنین سکوت محیط را در هم شکست. دستهایی از زیر کیسه به داخل آمدند و چشمانش را با پارچه ای به سختی بستند تا اندک بینایی موجود را نیز از وی بربایند .کیسه را از سرش برداشتند و او را با حول به داخل محیطی نمور و سرد راندند. احساس عجیبی مالک را به فکر واداشت که در آنجا تنها نیست سعی کرد تا با زبانش و با باز کردن دهانش پارچه دور دهانش را کنار بزدن اما موفق نشد چند قدم به جلو برداشت و ناگهان با گیر کردن پایش به شیعی محکم به زمین خور، و پس از ان صدای ناله ای ضعیف و بی جان را شنید. آن شیع یک انسان بود و از صدای ناله مشخص بود که دهان آن دیگری نیز به طریقی بسته شده است. ترس تمام وجود مالک را در بر گرفته بود با خود فکر میکرد که آن دیگری کیست ؟ آیا کسان دیگری هر در آینجا هستند ؟نکند که آن فرد ضعیف پدر سالخورده اش هست ؟ مالک که از شدت ترس گویی پدر را فراموش کرده بود ناگهان با به خاطر آوردن دزدیده شدن پدر تمام اتفاقات مرموز چند روز گذشته کم کم به هم پیوستند تا تصویر روشنی را در ذهنش ایحاد کردند. گم شدن پدر ،سایه های یک مرد بر روی دیوار، پنهان کاری آشکار کدخدا، قرار پنهانی کدخدا و سپیدار و بالاخره راه گم کردن و کج شدن مسیر کد خدا به سمت این باغ در آن شب ِ تاریک.مالک حالا اطمینان پیدا کرده بود که هر چه هست زیر سر کدخدا و سپیدار و خدمتکار کد خداست در همین افکار بود که دوباره صدای ترسناک در آهنی را شنید و بار دیگر وحشت تمام بدنش را به لرزه انداخت. کسی دستهایش را گرفت و او را به شدت بلند کرد و در مسیری به دنبال خودش کشانید پس از اندکی طی مسیر به محوطه ای رسیدند که دیگر نمورو سرد نبود و حتی میشد روشنایی بیش از اندازه محیط را نیز حس کرد. رفت و امد در آنجا بالا بود ولی کسی با کسی حرف نمیزد مالک را بر تختی خواباندند و او ناخواسته بی حس و آرام آرام به خواب فرو رفت
ادامه دارد
نظر یادتون نره
رضا میرفخرایی

Sunday, June 01, 2008

آرزوهایمان

زیاد نویسی نمیکنم اینبار .. اومدم تا یه تجربه شخصی رو با شما شریک بشم ... برای بار ِ چندم به خودم نشون دادم که رسیدن به اهداف و آرزوها معجزه نیست . فقط به این احتیاج هست که به خودمون و به هدفمون و وقتمون احترام بذاریم ، نا امید نشیم ، و همواره در طول ِ مسیری که طی میکنیم اهداف ِ کوچیکتر در نظر بگیریم تا از انرژی نیافتیم و حوصلمون سر نره . این آخرین آرزویی که بهش رسیدم 5 سال طول کشید و در این 5 سال خیلی ها به من کمک کردن که از همشون ممنونم . یه موضوع دیگه هم که باید بهش اشاره کنم این هست که ، زندگی بهم یاد داده که برای به دست آوردن و داشتن چیزی عجله نکنم . این نه به معنی اینکه دست رو دست بذارم و منتظر بشینم. باید تلاش کرد . اما بدونیم که هر چیزی سر ِ زمان ِ خودش اتفاق میافته نه زمانی که ما انتظار داریم .
دفعه بعد که میام براتون قسمت سوم داستان رو مینویسم
شاد باسید و برقرار
رضا میرفخرایی

Sunday, April 20, 2008

میدونم تا حالا شده که با خودتون بشینین گوشه فکرتون و به مسیری که ما داریم دنیارو توش قل میدیم نگاه بکنید و سعی کنید که با پا بلندی کردن و ایستادن رو نوک ِ پنجه پاتون ته جاده رو ببینین. ولی خیلی وقتها برای دیدن آینده لازم نیست اینکارارو بکنیم. میشه با یه نگاه ِ کوچیک به مسیری که طی شده فهمید که الان تو جاده خاکی داریم قل میخوریم و یا اینکه تو جاده اصلی هستیم. حالا کارمون از این مرحله گذشته و همه خوبه خوب میدونیم که تو جاده خاکی هستیم. خاکی که از جاده بلند میشه هم نفس ِ همه رو بریده و هم چشم ِ همه رو کور کرده. فقط میدونیم که داریم با سرعت میریم و هر لحظه به پرتگاه نزدیک و نزدیکتر میشیم. چند روز پیش که تو پیاده روی فکرم داشتم قدم میزدم یهو رو یکی از تیرک های چراغ برق یه آگهی دیدم که خیلی تازه بود و انگار همین دیروز زده بودنش اونجا. روی برگه اینجوری نوشته بود:
"بیایید حالا که زور ِ حرف و بازویمان نمیرسد ، با انرژی فکرمان از بیشتر کج رفتن جلوگیری کنیم !"
بدجوری مشغولش شدم تا بفهمم منظورش رو. اما بالاخره به نتیجه رسیدم . شما هم حوصله کنید و فکر ِ من رو بخونید.
نمیدونم چفدر به انرژی فکر و کلا به انرژی و تاثیراتش رو زندگیمون باور دارید. اگر باور ندارید و قصد تغییر دادن ِ فکرتون رو هم ندارید از خیر ِ خوندن ِ این متن بگذرید چون فایده نداره . اما اگر باور دارید، به این فکر کنید که همه آدمها یه روزی یک ساعتی به هدفی مشخص فکر کنن و سعی کنن که مشکلی رو با انرژی فکرشون تغییر بدن. من به این مساله باور دارم که من میتونم با مثبت فکر کردن زندگیم رو مثبت کنم و با منفی بافی زندگیم رو خراب. پیشنهاد ِ من اینه که همه یک روزی بیایم و یک موضوعی واحد و کوچک معین کنیم و راجب یه نتیجه مشترک فکر کنیم و سعی کنیم با انرژی تغییرش بدیم .
میدونم یه مقدار خوش بینانه و شاید مسخره به نظر بیاد ، ولی با انجامش دردمون نمیگیره !!!
حالا چند تا موضوع مطرح هست. اول اینکه همه میدونیم خراب کردن سریع تر و راحت تر از آباد کردن هست ! آیا باید برای امتحان کردن ِ این روش از انرژی تخریبی استفاده کنیم تا بهمون ثابت بشه که کار میکنه ؟ موضوع دوم این هست که باید همه سر ِ تغییر ِ یه جریان ِ کوچیکی که دلخواهمون هست به توافق برسیم چون زور زورکی نمیشه چیزیو تغییر داد وقتی که همه همدل و هم فکر نباشیم. جریان ِ بعدی این هست که آیا باید از نظر مکانی به موضوعی که قرار هست تغییر کنه نزدیک باشیم ؟
خیلی سوال شد نه؟ ولی بیاین و امتحانش کنیم.... هرکی نظر ِ خودش رو برام به صورت نظر بنویسه تا همه بتونیم بخونیمش.
منتظرم
رضا میرفخرایی

Wednesday, March 26, 2008

ایستگاه ِ متروک


این روزها خیلی زود همه چیز دیر میشه، خیلی زود هفته ها میگذرن و روز و شب پشت سر همدیگه بی امان میان و میرن آدمها هم سع میکنن با دویدن در کنار این قطار سرعتشون رو یکسان بککنن و بپرن بالا. بعضی ها میتونن و خیلی ها هم جا میمونن. اونایی که میپرن بالا دیگه از نفس افتادن و باید یه مدت صبر کنن تا نفسشون سر جاش بیاد، ولی خوب حداقل خوبیش اینکه رسیدن به قطار. اما اونایی که جا میمونن چند تا راه دارن ،یا باید خودشون شروع کنن پیاده رفتن تا ایستگاه بعدی یا اینکه باید صبر کنن تا قطار بعدی برسه که معلوم نیست چه زمانی میشه.. منم احساس میکنم که از این قطار مدت طولانی هست که جا موندم و ظاهرا ایستگاهی هم که داخلش هستم خطش مسدود شده و دیگه قطاری ازش نمیگذره. حالا اینکه چرا و چجوری رسیدم به این ایستگاه متروک خودش یه داستان چند قسمتی میشه که از حوصله این نوشته ها بیرون ِ. اما حالا که میدنم کسی دیگه گذرش به این ورا نمی افته باید راه بیافتم باید با پای پیاده این مسیر بی انتها رو طی کنم و خودم رو به یه ایستگاه ِ دیگه برسونم که از متروک و مرده نباشه .شاید این بهاری که اومده بهانه خوبی واسه تکون خوردن باشه. ببین کار به کجا کشیده که واسه نجات ِ خودمون دنبال بهانه میگردیم. به هر حال چه خوب و چه بد بهانه پیدا شده و باید تکون خورد و به جنب و جوش سلام کرد باید به بهار سلام کرد. به بهاری که در دوردستهاست، به بهاری که تو خاطر کودکی هام جا مونده ،نه بوی بهار میاد و نه چیزی شبیه بهار هست ولی چه میشه کرد باید رفتو به بهار ِ درونی رسید و از نو شکفت و رویید و رو تن پیر ِ زندگی پیچ زد و پیچ زد و خورشید شد
دوباره بهار به همه مبارک
رضا میرفخرایی

Saturday, February 02, 2008

دره های بلند ...قسمت دوم

کدخدا و مالک شتابان و با دلهره فراوان با فانوس هایشان از دل تاریک کوچه های ده رد میشدند. مالک که در فکر ِ سلامتی پدرش می سوخت هر چند لحظه یکبار به کدخدا نگاهی میکرد . گویی که منتظر بود چیزی از زبان کدخدا بشنود. کدخدا که اصلا متوجه نگاه های پسرک نبود شتاب زده به راه خود ادامه می داد و هر چند وقت یک بار مالک را به سریعتر راه رفتن تشویق میکرد. پس از دقایقی پیاده روی به سر ِ دو راهی رسیدند که یک طرف به باغی متروک راه داشت و طرف دیگر ادامه کوچه بود که در سیاهی گم شده بود .
(در حالی که مالک به سمت کوچه متمایل شده بود با تعجب بر سر ِ جایش ایستاد و به کدخدا نگاه کرد که در سیاهی باغ مهو میشد) – کد خدا به کجا میروی ؟
( کدخدا که گویی فراموش کرده بود که مالک را نیز به همراه دارد به خودش آمد و مسیرش را به سمت کوچه عوض کرد و گفت ) از سمت ِ کوچه برویم ..
( مالک با تعجب پرسید) مگر از باغ هم راه دارد ؟
( کد خدا که زبانش بند آدمده بود . بریده بریه گفت ) هان ؟ نه نه کدام راه . آن سو که باغ است و راهی ندارد.
( مالک با شک نگاهی به کدخدا کرد و آرام گفت ) آری باغ است. از کوچه برویم.
مالک همچنان به باغ نکاه میکرد و سعی داشت با نگاه هایش در دل ِ تاریک باغ چیزی پیدا کند . کد خدا که متوجه شک ِ مالک شده بود بی درنگ دست ِ مالک را به سمت ِ خود کشید و او را وادار به ادامه مسیر کرد.
در حال گذشتن از باغ ناگهان صدای فریادی که از اعماق باغ به گوش میرسید نظر مالک را به خود جلب کرد.
( مالک ایستاد و به باغ خیره شد و گفت ) کد خدا شنیدی ؟ فریاد را شنیدی؟
( کد خدا حراسان گفت ) نه کدام صدا را ؟ از بس که به پدرت فکر کرده ای خیالاتی شده ای ! شاید صدای سگ بوده و یا شایدم هیچ نبوده ! بیا برویم .
کد خدا مالک را به زور از آنجا دور کرد. صورت کدخدا عرق کرده بود و زیر چشمی مالک را زیر نظر داشت. مالک که متوجه وحشت ِ کدخدا شده بود پرسید : صورتتان خیس است کد خدا ؟ چیزی شده است ؟
( کد خدا بی درنگ پاسخ داد ) نه چیزی نیست . فقط ..فقط نگران پدر هستم .
کوچه ای که در پیش گرفته بودند بن بست بود و بعد از چندی به ته رسیدند . کدخدا که ظاهرا انتظار دیدن چنین منظره ای را نداشت لحظه ای رو به دیوار ایستاد و به دیوار ساکت و آرام خیره شد .
( مالک با تعجب پرسید) ما که به ته رسیدیم پس منزل سپیدار کجاست .
( کدخدا ناگهان به خودش آمد و گفت ) به گمانم در تاریکی راه را اشتباه آمده ایم . بهتر است برگردیم و فردا در روشنی به سراغش بیاییم.
مالک که بیش از پیش به همه چیز شک کرده بود چاره ای جز اطاعت ندید و هر دو به منزل کدخدا برگشتند.مالک که از نگرانی خوابش نمیبرد مدام به صدایی که از باغ شنیده بو د فکر میکرد و مطمان بود که آن صدا صدای فریاد یک انسان بوده است. مالک با خود تصمیم میگیرد که فردا شب به تنهایی به ان باغ برود و از راز باغ پرده بردارد. مالک در همین افکار بود که آرام آرام به خواب فرو رفت.
صبح روز بعد مالک با صدای بسته شدن درب ِ حیاط از خواب پرید. در سکوت ِ خانه صدای پچ پچ دو نفر را در حیاط شنید. آرام و بی صدا به سمت پنجره رفت. کدخدا با یک مرد ِ ناشناسی که پشت به پنجره بود و قامت ِ بلندی داشت گرم ِ گفت و گو بود . مالک آرام به پایین پنجره خزید و به فکر فرو رفت. لحظاتی بعد کدخدا به بالای سر ِ مالک آمد و احوالش را جویا شد.
( مالک ناگهان از جا پرید و پرسید) برویم؟
(کدخدا) کجا؟
(مالک) به خانه سپیدار !؟!؟!
(کدخدا با اندکی مکس جواب داد) تو خواب بودی ، بیدارت نکردم خودم رفتم.!
(مالک با تعجب پرسید ) چرا بی من ؟ چرا بیدارم نکردین ! چه جوابی گرفتین؟
( کدخدا سرش را پایین انداخت و گفت ) او هم نمیدانست....
مالک با شنیدن این جواب سرد شد و غم تمام ِ وجودش را فرا گرفت. از کدخدا رخست خواست و راهی منزل شد.
در بین راه مسیرش را به سمت ِ باغی که دیشب از آن رد شده بودند عوض کرد . پس از مدتی پیاده روی به دوراهی رسید و ناگهان در جا خشک شد. هیچ اثری از راهی که به باغ منتهی میشد وجود نداشت. گویی که دیشب فقط یک خیال بود. برای اینکه مطمان شود راه را درست امده به انتهای کوچه بی بست رفت . دیواری که دیشب بر سر ِ راه ظاهر شده بود سر ِ جایش بود ولی از کوچه باغ خبری نبود.
در حال برگشتن بود که ناگهان صدای خرد شدن ِ برگی از ان سوی نرده چوبی نظرش را جلب کرد. گویی که برگ در زیر پای کسی خرد و شکسته شده بود. آرام به سمت ِنرده ها رفت. با کنار زدن شاخ و برگی که حصار را پوشانده بود به منظره ای خیره کننده بر خورد. در پشت ِ این حصار دروغین راهی بود که از لابه لای درختان با پارچه های سرخ رنگ علامت گذاری شده بود. اما تعداد زیاد این نشانی ها پیدا کردن راه را غیر ممکن میکرد. پسرک در حال ِ سرکشی بود که ناگهان دستی از پشت، شانه های او را گرفت ........
ادامه دارد...
رضا میرفخرایی
نظر یادتون نره

Sunday, January 27, 2008

دوست ها و دوستی ها

با خودم نشسته بودم و به روابط دوستانه ام با دوستام فکر میکردم . چیزی که برام روشن بود این بود که آدم هایی که میان و میشن دوست ِ آدم ، هرکدوم یه جایگاه ِ خاصی دارن که بسته به اون جایی که هستن با هم دیگه دسته بندی میشن و میرن تُو یه گروه بزرگتر که خوده اون گروه ها هم درجه اهمیت دارن. اما سوال این هست که چه معیاری این ارزش ها رو تعریف میکنه !!! بازم نکته روشن اینه که هر کسی یک معیاری برای ارزیابی دیگران داره و بر همین اساس چیزی که مثلا برای من خوب هست ممکنه برای تو بد باشه و بر عکس . خیلی وقتا بین مردم و روابطشون دیده میشه که ، تا زمانی با هم خوبن که به درده هم میخورن و میتونن از دیگری برای رسیدن به اهدافشون استفاده کنن . دقت کنید که چی گفتم ! استفاده کنن !!! اگر طرف آدم ِ بی ریختی باشه ولی پول داشته باشه و بتونه یه سری از مشکلات ما رو بر طرف کنه میشه دوسته جون جونی ، یا اینکه اگر دلت پر باشه و نیاز به یک گوش داشته باش و یکی هم پیدا بشه که کم حرف باشه و استاد در گوش کردن باشه ، میشه فرشته ! و خیلی از اینجور چیز ها .. ممکنه بپرسین که خوب همیشه همین بوده دیگه مشکلش چیه ؟ مشکل اینجاست که این چیزا همش ظاهر بینی هست و بس . تا به حال شده وقتی یک نفر رو میبینین از روی ظاهرش قضاوت نکنین ؟ تا به حال شده یه کسی که مثلا از نظر شما صورت ِ زیبایی نداره رو برین طرفش و سعی کنین از درونش مطلع شین ؟ تا به حال شده کسی و که خوش پوش نیست رو برین طرفش ؟ یا اینکه همیشه دنبال ِ قند ِ عسل های جامعه کوچیک ِ دور و برتون هستین ؟ برای شما خیلی مهمه که هوای اون دوستی و داشته باشین که بنز و بی ام و سوار میشه تا اونی و که یه تویوتا ی قدیمی داره . چون اون با شخصیت تره ؟!؟!؟؟! اونایی که از این حرفای من تعجب میکنین ، شما جزو این دسته نیستین ولی ای اون کسایی که میخونین و میگین زندگی یعنی همین ، وای به روزگارتون .. همه دنیا و آدما شو با معیار ِ خودتون نسنجین ، یعنی اصلا کسی و بدون ِ اینکه باهاش وقت بگذرونین مورد قضاوت قرار ندین . اگر کسی و با چشمتون قضاوت کنین میشین مثل اون ادم ِ کوری که رو طرح ِ لباسی که براش هدیه اوردن نظر میده بدونه اینکه بتونه ببینه !!! مسخره نیست ؟ آخ که دلم خیلی پره از این آدم ها . تازه یک مدل دیگه هم دارن ! چند سال باهاشون دوستی میشی بهترین دوستشون و همیشه به تو همه چیز و میگن همیشه با تو هستن اما به محض اینکه یکی بهتر پیدا میشه تو کاملا از یاد میری ... این یکی و بد میسوزی ، خیلی بد ... نکنین از این کارا .. به همه فرصت بدین که خودشون خودشون رو به شما بشناسونن .. قضاوت ِ کور کورانه و خودخواهانه ممنوع
رضا میرفخرایی

Sunday, December 30, 2007

سالی که گذشت یا سالی که در پیش است ؟

یه سال دیگه هم روزهاش و از تو تقویمامون جم کرد . روزهایی که هر روزش جمعه بود و تعطیل . روزی چند بار کشتیم و کشته شدیم . درختای سر به آسمون رو از ریشه کندیم تا جا برای باغچه گل کاغذی هامون باز بشه. گردن راستی و زدیم تا دروغ، زشت جلوه نکنه . حتی به آینه ها هم رحم نکردیم و رو به دیوار گذاشتیمشون تا زشتی های خودمون و نبینیم . اما حالا نوبت یک سال ِ جدیده . میتونیم همچنان بکشیم و بمیریم. میشه همچنان بچه هامون شبای به جای شنیدن قصه خاله سوسکه ، قبل از خواب اخبار تلوزیون رو نکاه کنن و شبم به جای رویا کابوس ِ سیاه ببینن . میتونیم بازم مثل سالی که گذشت و سالهلی قبلش. بی تفاوت و با نداختن یک سکه از جلوی گدای سر ِ خیابون رد شیم و یک لحظه هم حاظر نشیم پای حرفای دلش بشینیم. این کاملا دست ِ خودمونه که میخوایم چی کار کنیم و کاملا هم زندگی شخصی هر کسی به خودش ربط داره . میتونین خودتون و همین امروز دار بزنید تا حتی به سال ِ جدید هم نرسید و میتونید متفاوت زندگی کنید. ولی ای جماعت ، ای ملت ، گذشت اون زمانی که تمام دنیامون توی یک وجب خاک ِ یک قبیله خلاصه میشد . دیگه دنیا دنیای بی مرزی هاست . میگین نه؟ من میگم آره ! چون وقتی حرف ِ فلان کسک که اونور دنیا نشسته روی نون ِ شب ِ من و تویی که اینور دنیاییم تاثیر میذاره ، چه جوری میتونیم بگیم که ما ها به هم ربط نداریم . حرف ِ آخر اینکه ، اگر نمیخواین واسه جامعتون مفید باشید ، جهنم نباشید!، اما آسیب هم نزنید . بیاین و یک سال و خنثی زندگی کنید . بیایدو واسه یک بارم شده واسه همدیگه دل بسوزونیم
سال ِ نو مبارک
رضا میرفخرایی

Sunday, December 23, 2007

و اما زندگی

سلام
بازم رفتم برای خودم یه مدت. انقدر این زندگی پیچیده شده که دیگه ادم آدرس خونه خودش رو هم از یاد میبره !!! اما تُو این پیچ و تاب هر چند وقت یکبار اتفاقی از جلو در ِ خونم میگذرم و یه گردگیری مختصری انجام میدن تا بعد که دوباره گذرم به اینورا بیافته. گفته بودم که میخوام در باره زندگی بنویسم . از دید خودم و دیگرانی که ازشون شنیدم. زندگی آدم ها مراحل مخالف داره ، این که خوب گفتن نداشت همه این و میدونیم ! بچه که هستیم زندگی یعنی شیشه شیر و گهواره و آغوش ِ گرم مادر و لبخند های زورزورکی دیگران که بعضا باعث وحشت هم میشه. مهد ِ کودک و کلاس اول زندگیمون میشن دوستای همبازی . شایدم عشق ِ بی دلیل به اولین معلم !! به چهارده که میرسیم زندگی میشه دنیایی که دوره ما و برای ما میچرخه. فکر میکنیم همه مارو نگاه میکنن و فقط هم مارو . یکم بزرگتر که شدیم میریم سراغ ِ اولین عشق. عشقی از جنس سوال . تازه دوست داشتن رو داریم لمس میکنیم اما فقط دیوارش رو. بعضی جاهاش سرد ِ بعضی جاهاشم گرم. از هیچکی هیچی نمیپرسیم که مبادا بفهمن ما کسی و دوست داریم. از خودمون هم خجالت میکشیم. دبیرستان که میریم یکم درسها با عشق تداخل پیدا میکنن و اونجاست که گوشه کتاب ِ تاریخ و هندسه پر میشه از خط خطی هایی که فقط خودمون سر در میاریم چه خبره ! تُو درسها که جا میافتیم دیگه یواش یواش از عشق ِ اولم دل کندیم. نوبت نفر ِ بعدی میشه. براش نامه مینویسم . هزارتا کاغذ رو خط خطی میکنیم تا یه سلامی بنویسیم که فرق داشته باشه. حرف های تکراری میزنیم ، و همون حرف های تکراری هم خریدار داره. آخر ِ نامه رو هم با یکی از اشعار سهراب یا نیما و یا حتی یکی از آهنگ های فرامرز اصلانی و قمیشی تموم میکنیم. نوبت کنکور که میشه دیگه عشق و دوستی جاش و به بی خوابی برای درس خوندن میده. کتاب ها رو که ورق میزنی یه ناسزا به نویسنده میدیو یکی هم یه این زمونه. میری دانشگاه . دوستای جدید. عشق تازه . دیگه مثل فبل فکر نمیکنی. اگر قبلا سهراب سپری میخوندی امروز قبولش نداری. یا اینکه اگر نمیفهمیدی که چی میگه حالا به جای حرف عادی هم میگی قایقی خواهم ساخت ! اصولا زندگی اینجا به ته میرسه. هدفت میشه اینکه اگر صبح شد و اگر خدای نکرده بیدار شدیم یه کاری کنیم که شب بشه تا دوباره بخوابیم و یا اگر خیلی تُو هنر در حال شنا باشی ماجرا بر عکس میشه و شبا که از خواب بیدار میشی تا خروس خون گیتاری میزنی و ترانه مینویسی و شایدم به در و دیوار خیره میشی
این همه صغری کبری چیدم که چی؟ اینکه همینه دیگه ! زندگی همه ما این روزا کم و بیش این شکلی شده . همیشه بزرگان میگن در لحظه زندگی کنید . ما هم که داریم همین کارو میکنیم. یعنی فرصت ِ این و نداریم که فکرِ گذشته باشیم. آینده هم که سوار ِ اسب ِ بال دار و ما هم به دنبالش بی کله میدوییم ! میمونه همین زمان حال که در کار و درس خلاصه میشه. خیلی باید خوش شانس باشیم که یه معشوقه و هم دم ِ خوبی نصیبمون بشه تا حد اقل حس کنی که زنده ای هنوز و واسه یه نفر ارزشی داری . چند سالی همین ریختی میگذره و میافتی میمیری و چند روزی همه گریه و زاری میکنن و از یاد میری که رفتی ! شانس بیاری عکست و قاب کنن تا گردو غبار بخوره وگرنه که هیچی. دیدید؟ همین بود !حالا تُو این مسخره بازی که اسمش شده زندگی یه مشت دلقک میافتن به جون ِ هم و زندگی رو برای ما شیرین تر از گذشته میکنن. طرف میدونه که دو روز دیگه کله بی صاحبش رو میذاره زمین و میمیره اما پا فشاری عجیبی به این داره که جون چند نفری رو هم بگیره چه روحن و چه جسمن . چرا حرف به اینجا کشید ؟ چون که اگر میگم مسخره بازی ای به نام زندگی باعثش همین اساتید ِ محترم و محترمه هستن که معنی زنده بودن رو با کالا بودن عوض مردن . دنیا به جایی رسیده که نیم لیتر نفت ارزشش از صدو ده کیلو آدم بیشتره . اما اون آدم بدا هم که از خود ِ ما هستن ! اونارو هم ما بزرگشون کردیم. نکردیم؟ پس نتیجه اخلاقی اینکه .... خانم ها و آقاییون ... از ماست که بر ماست
بعد از خندیدناتون بشینین فکر کنین که کجا داریم میریم؟ منم فکر میکنم

Friday, November 09, 2007

زندگی

مدتها بود که دنبال ِ این شعر میگشتم که امروز به صورت خیلی اتفاقی پیداش کردم . براتون مینویسمش ولی به زودی مطلبی دربارش مینویسم.
"زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست/هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود/صحنه پیوسته بجاست"

Sunday, November 04, 2007

اولین قسمت از داستان دره های بلند

لطفا نظر یادتون نره
----------------------------------------------------------
قسمت اول ...

پسرک ساکت و آرام در چهارچوب ِ درب ِ حیاط خانه شان ایستاده بود و دور شدن ِ تدریجی درشکه را در زیر ِ بارش ِ سنگین ِ باران نظاره میکرد . پزشک قبل از سوار شدن در درشکه به او گفته بود که برای علاج ِ پدرش باید به شهری در دور دست سفر کرده و دارو را از پزشک ِ سالخرده ای که در آنجا زندگی میکند طلب کند. وقت تنگ بود و به گفته پزشک پدر چند روزی به پایان ِ زندگیش باقی نمانده بود . او با پدرش و به همراه اهالی دهکده که تعدادشان کم بود در دره ای عمیق زندگی میکردند و سالیان ِ سال بود که نه کسی به آن دره آمده بود و نه کسی از آنجا خارج شده بود. بزرگان و سالخردگان ِ دهکده از موجوداتی که در کوهستان و جنگل های اطراف زندگی میکردند سخن میگفتند و باور داشتند که آن موجودات صاحبان ِ کوهستان و جنگل هستند و اگر کسی به آنجا قدم گذارد دیگر برگشتنی در کارش نیست. دهکده دارای جوی خاص بود، گویی که بزرگان ِ دهکده همیشه چیزی را با نگاه هایشان از دیگران پنهان میکردند. جوانتر ها همیشه در بیم و وحشت ِ موجودات ِ کوهستان بودند . با اینکه دره عمیق بود ، ولی سالیان ِ درازی بود که شبها باران ِ سختی در میگرفت و هوا به شدت سرد میشد . بزرگان ِ دهکده میگفتند که این باران ها اشک های بی بی باران هستند. پسر ِ بی بی باران ، سال ها پیش ، از سوی کدخدا و اهالی ده به جرم ِ دزدین ِ گوسفندان ِ همسایه ها به زندان محکوم شد و با فرارش به کوهستان ، هرگز بازنگشت. از آن روز بی بی باران یک دم دست از اشک ریختن نکشید تا اینکه یک شب در حال ِ گریه و در حالی که دهکده و اهالیش را نفرین میکرد از دنیا رفت و از آن شب به بعد ، شب ها باران ِ بی امانی میبارد و صدای ناله های حول ناک از کوهستان به گوش میرسد. پسرک مادرش را به هنگام تولدش از دست داده بود و تنها با پدر زندگی میکرد و مرگ ِ پدر حکم ِ مرگ را برای او نیز به همراه داشت . چاره ای به جز رفتن نبود. پسرک حاضر بود که جان ِ خود را در خطر بیاندازد تا شاید بتواند پدر را نجات دهد . اما خودش هم از باز نگشتنش مطمان بود. تصمیم میگیرد به خانه کدخدا برود تا موضوع را با وی در میان گذاشته و همفکری بخواهد . از این رو جامه ای گرم بر تن میکند و شبانه راهی منزل ِ کدخدا میشود .
( پسرک در میزند ، و در حالی که دست هایش را از سرما به هم میمالید منتظر میماند )
- که هستی این وقت ِ شب ؟ چه میخواهی ؟
= کدخدا ، من هستم مالک ، پسر ِ قدرت ِ نعل بند ! مشورت میخواهم !
- این وقت ِ شب آمده ای که مشورت کنی ؟ مگر روز را از ما ربوده اند؟ برو خانه و با خورشید برگرد !
= ( پسرک با بغض )خورشیدتان روشن باشد ، پدرم رو به غروب است . کمک میخواهم !
- ( کدخدا در حال ِ آمدن به سوی درب و با شکایت ) ما را چه گناهیست که کدخدا صفتیم ؟!
- (کد خدا در را باز میکند و با دیدن ِ چهره وحشت زده و نگران ِ پسرک به خودش میاید ) بگو ببینم مالک ، پدر را چه شده است ؟ چرا اینگونه پریشان حالی ؟ بگو ببینم !
= ( مالک بریده بریده و با نفس هایی که به شماره افتاده بود گفت: ) ساعتی پیش طبیب بر بالین ِ پدرم بود . طبیب میگفت پدر نیاز به دارویی دارد که فقط آن طبیبی که از سالهای جوانیش میشناسد دارد و وی نیز در پشت ِ این کوه هاست.
- ( کدخدا درحالی که با دست راستش چانه اش را میخاراند به فکر فرو رفت ، . پس از اندکی، زیر ِ چشم به پسرک نگاهی کرد و آرام گفت : ) بیا به داخل برویم و در این باره چاره اندیشی کنیم . ( به کناری رفت و با دست مالک را به داخل دعوت کرد و در حالی که پشت ِ سر ِ مالک بود در را بست و به سرعت از مالک پیشی گرفت و گفت ) بیا به داخل و بنشین تا من بیایم .
کد خدا شتابان به درون ِ اتاقی رفت و در تاریکی اتاق گم شد ! مالک که بیش از پیش ترسیده بود آرام به داخل ِ اتاقی که کدخدا گفته بود خزید و انجا نشست تا کدخدا پیدایش شود . پس از اندکی کد خدا با چهره ای مرموز وارد اتاق شد و در بالای اتاق رو به روی مالک به زمین نشست . معلوم بود که خواب نبوده ! چون بساط ِ قلیانش به راه بود ! همین که مالک خواست شروع به صحبت کند ، ناگهان صدای در را شنید که به آرامی بسته شد ! گویی که کسی پنهانی یا داخل شده است و یا خارج . مالک ناگهان به درب ِحیاط نگاه کرد ولی در سیاهی شب چیزی نمیدید !
- ( کدخدا در حالی که به مالک نگاه میکرد پرسید ) چه شده ؟ نگران ِ چه هستی ؟
= ( مالک رو به کد خدا کرد و با صدایی آکنده از ترس پرسید ) صدای در شنیدم کدخدا ! کسی داخل شد ! نمیدانم ! نمیدانم شایدم خارج !
- ( کد خدا که گوی از چیزی خبر نداشت گفت ) کدام صدا ؟ از کجا ؟ حتما خیالاتی شدی ! حق داری . فکرت آشفته است . بهتر است که به موضوع ِ پدرت بپردازیم !
= ( مالک خود را جم وجور کرد و داستان ِ طبیب را بار ِ دیگر برای کدخدا تعریف کرد و با صدای لرزان گفت ) کدخدا شما بزرگ و عاقلِ این ده هستید ! بگویید که چه کنم ! چگونه دل به این کوهستان بزنم ؟ با اربابان ِ کوهستان چه کنم ؟
- ( کد خدا زیر ِ چشم ، نگاهی به پسر کرد و نفسی عمیق کشید. گویی که چیزی میداند و نمیخواهد بازگو کند و یا اینکه میخواهد بگوید اما نمیداند چگونه ! مدتی سکوت میکند و سپس میگوید : ) بهتر است که تا طلوع ِ فردا دست نگه داریم و پس از آن با ریش سپیدان ِ ده مشورت میکنیم تا نظر ِ آنها را نیز بدانیم . حالا هم برو بر سر ِ پدرت و از او نگه داری کن . ما همه کمکت خواهیم کرد.
= ( پسرک که کمی آرام گرفته بود، به گفته کدخدا عمل کرد و خانه کدخدا را ترک کرد ) باشد ! میروم ولی میدانم که چاره ای جز عبور از این کوهستان نیست و من این کار را خواهم کرد . شب خوش کدخدا !
کد خدا سری به نشانه تایید تکان داد و لبخندی زد و پسر را با نگاه از پشت ِ پنجره تا درب ِ خروجی بدرقه کرد. پسرک د رحال ِ رفتن به اتفاقات و گفته گوهایی که در خانه کدخدا رخ داده بود فکر میکرد و هر لحظه از تصمیمش به عبور از کوهستان بیشتر مطمان میشد. پسرک در افکار ِ خودش فرو رفته بود که ناگهان صدای رعد و پس از ان صدای ناله ای که از کوهستان میامد هواسش را پرت کرد و ترس تمام ِ وجودش را فرا گرفت و بر سرعتش افزود تا زودتر به خانه برسد. باد ِ سردی در کوچه ها میپیچید و در ها و پنجره ها را بر هم میکوبید و بر وحشت ِ کوچه های شب می افزود . پسرک سراسیمه و وحشت زده خود را به خانه رساند ، اما منظره ای او را در جای خود خشکاند ! درب ِ خانه باز بود و فانوس ها به زمین افتاده بودند و خاموش شده بودند ! بار ِ دیگر ترس بیش از پیش در جان و روح ِ پسرک فرو رفته بود ! آرام آرام خود را به خانه نزدیک کرد ! بر اثر ِ شدت ِ باد بعضی از درختان شکسته بودند، و از شاخه های شکسته پسرک تکه ای را به عنوان ِ صلاح ِ دفاع از خویش از زمین برداشت و در حالی که آن را در بالای سر ِ خود نگاه داشته بود خمیده و آرام آرام به داخل ِ خانه وارد شد .! زیر ِ لب و آرام پدر را صدا زد ! منتظر ِ جواب ماند . اما جز صدای باد و باران چیزی به گوش نمیرسید . همه جا تاریک بود . پسرک به سختی راه ِ خود را به اتاق ِ پدر پیدا کرد ! چیزی دیده نمیشد ! پدر را صدا زد ! چیزی نشنید . چرخی زد، در آن سوی خانه سو سوی فانوسی نظرش را جلب کرد. به سختی و با برخورد به دیوار ها و وسایل به هم ریخته خانه خود را به فانوس ِ نیمه جان رسانید. پدر در خانه نبود ! پسرک وحشت زده در فکر فرو رقته بود . او میدانست که پدر به تنهایی قدرت جنبیدن را ندارد چه رسد به آنکه بخواهد خانه را ترک کند. شتاب زده برای بار دوم راهی خانه کدخدا شد. در بین مسیر ناگهان چشمش به سایه ای پیل پیکر افتاد که با سرعت از کوچه ای رد شد . به خیالش او سایه رباینده پدر بود ، پس سراسیمه سایه را دنبال کرد ولی سایه با سرعت عبور کرده بود و اثری از خود به جای نه نهاده بود . پسرک دوباره مسیرش را به سمت خانه کد خدا عوض کرد. شتابان به خانه کد خدا رسید. اینبار محکم تر و با قدرتی بیشتر در زد. بلا فاصله در باز شد. خدمتکار کدخدا بود که در را باز کرده بود.
- ( خدمتکار با نگاهی عجیب سلامی به پسرک کرد ) سلام ، چه میخواهی اینوقت شب ؟
- ( پسرک نفس نفس زنان گفت ) پدرم ، پدرم را ربوده اند ! بگو کد خدا بیاید ، میبایست ببینمش !!
- ( خدمتکار بی درنگ و با صدایی بلند و لرزان کدخدا را صدا زد ) کد خدا ، کدخدا پدر مالک را هم ربودند ! کد خدا !
- ( مالک در فکر فرو رفت و با خود گفت ) مگر چند نفر را ربوده اند که خدمتکار اینگونه پیغام را به کد خدا رساند ؟؟
- ( کد خدا شتابان و برافراشته و در حالی که لباس ِ بلندی بر تن میکرد به در رسید و با لحنی مسمم گفت ) برویم مالک ! برویم و نپرس به کجا . در بین راه خودم برایت میگویم ( و دست مالک را کشید و شتابان از خانه دور شدند ) ( پس از مدتی کدخدا لب به سخن گفتن گشود ) میرویم نزد سپیدار باید او را ببینیم ( سپیدار لغب پیر ترین مرد و کد خدای قبلی ده بود. و به دلیل کهولت دیگر بر مسند کدخدایی نمینشست )

Tuesday, October 23, 2007

داستان ِ جدید

سلام به همه شما دوستان ِ عزیزم .. از اونجایی که داستان قبلی مورد توجه شما قرار گرفت ، قصد دارم که داستان جدیدی رو که در حال نوشتن ِ اون هستم رو برای شما روی این وبلاگ بذارم . اسم ِ داستان هست دره های بلند و اجازه بدین تا بیشتر از این دربارش نگم و خودتون لطف کنین و بخونینش.
شاد و باشید و برقرار
رضا میرفخرایی