گوش هایم از شنیدن ها پر
چشمانم از ندیدن ها کور
پاهایم از نرسیدن ها خسته
....
حرفی نمانده برای در میان گذاشتن ...
دلی از تنگ شدن ها شکسته و
تنی از بی کسی ها خسته
....
چیزی نمانده برای گفتن ...
بغض های شکسته و نشکسته
اشکهایی ریخته یا نریخته
،
بگو چه فرقی به حال تو دارد
ای عابر سواره
که من در غبار عبورت
به لطف قطره اشکی به گِل خواهم نشست
که ماندن تقدیر من است و
رسیدن سرنوشت تو
،
چیزی ندارم که بگویم
به جز زخمی سروده ای
که آنرا هم از یاد خوای برد ...
رضا میرفخرایی
Nov,7,2009