Sunday, August 31, 2008

دره های بلند قسمت سوم


مالک تا خواست برگردد دست ِ دیگری دهان او را محکم در بر گرفت و بعد از بستن دهانش ، ناگهان کیسه ای تیره بر سر وی کشاندند تا قادر به دیدن شخص محاجم نباشد. مالک به تندی نفس میکشید و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود و در حالی که برای نجات خود تلاش میکرد وی را کشان کشان به محلی می کشاندند که هر لحظه ساکت تر و کم نور تر میشد. مالک که میدانست دیگر کار از کار گذشته است، تصمیم به همکاری گرفت و آرام شد تا بیش از این جانش به خطر نیافتد. در حالی که دستهایش را از پشت میبستند سعی میکرد تا صدایی بشنود تا شاید بتواند هویت محاجم و شاید محاجمان را از صدایشان تشخیص دهد اما آنها زیرکتر بودند و با استفاده از اشارات با یک دیگر ارتباط برقرار میکردند پس از اندکی مالک را دوباره کشان کشان به محل دیگری بردند در طول مسیر مالک از پشت کیسه ای که بر سرش کشیده بودند متوجه تغییر نور محیط شد که مدام روشن و خاموش میشد
بعد از مدتی محیط کاملا تاریک و سرد شد. صدای باز شدن درب آهنین سکوت محیط را در هم شکست. دستهایی از زیر کیسه به داخل آمدند و چشمانش را با پارچه ای به سختی بستند تا اندک بینایی موجود را نیز از وی بربایند .کیسه را از سرش برداشتند و او را با حول به داخل محیطی نمور و سرد راندند. احساس عجیبی مالک را به فکر واداشت که در آنجا تنها نیست سعی کرد تا با زبانش و با باز کردن دهانش پارچه دور دهانش را کنار بزدن اما موفق نشد چند قدم به جلو برداشت و ناگهان با گیر کردن پایش به شیعی محکم به زمین خور، و پس از ان صدای ناله ای ضعیف و بی جان را شنید. آن شیع یک انسان بود و از صدای ناله مشخص بود که دهان آن دیگری نیز به طریقی بسته شده است. ترس تمام وجود مالک را در بر گرفته بود با خود فکر میکرد که آن دیگری کیست ؟ آیا کسان دیگری هر در آینجا هستند ؟نکند که آن فرد ضعیف پدر سالخورده اش هست ؟ مالک که از شدت ترس گویی پدر را فراموش کرده بود ناگهان با به خاطر آوردن دزدیده شدن پدر تمام اتفاقات مرموز چند روز گذشته کم کم به هم پیوستند تا تصویر روشنی را در ذهنش ایحاد کردند. گم شدن پدر ،سایه های یک مرد بر روی دیوار، پنهان کاری آشکار کدخدا، قرار پنهانی کدخدا و سپیدار و بالاخره راه گم کردن و کج شدن مسیر کد خدا به سمت این باغ در آن شب ِ تاریک.مالک حالا اطمینان پیدا کرده بود که هر چه هست زیر سر کدخدا و سپیدار و خدمتکار کد خداست در همین افکار بود که دوباره صدای ترسناک در آهنی را شنید و بار دیگر وحشت تمام بدنش را به لرزه انداخت. کسی دستهایش را گرفت و او را به شدت بلند کرد و در مسیری به دنبال خودش کشانید پس از اندکی طی مسیر به محوطه ای رسیدند که دیگر نمورو سرد نبود و حتی میشد روشنایی بیش از اندازه محیط را نیز حس کرد. رفت و امد در آنجا بالا بود ولی کسی با کسی حرف نمیزد مالک را بر تختی خواباندند و او ناخواسته بی حس و آرام آرام به خواب فرو رفت
ادامه دارد
نظر یادتون نره
رضا میرفخرایی