Wednesday, March 26, 2008

ایستگاه ِ متروک


این روزها خیلی زود همه چیز دیر میشه، خیلی زود هفته ها میگذرن و روز و شب پشت سر همدیگه بی امان میان و میرن آدمها هم سع میکنن با دویدن در کنار این قطار سرعتشون رو یکسان بککنن و بپرن بالا. بعضی ها میتونن و خیلی ها هم جا میمونن. اونایی که میپرن بالا دیگه از نفس افتادن و باید یه مدت صبر کنن تا نفسشون سر جاش بیاد، ولی خوب حداقل خوبیش اینکه رسیدن به قطار. اما اونایی که جا میمونن چند تا راه دارن ،یا باید خودشون شروع کنن پیاده رفتن تا ایستگاه بعدی یا اینکه باید صبر کنن تا قطار بعدی برسه که معلوم نیست چه زمانی میشه.. منم احساس میکنم که از این قطار مدت طولانی هست که جا موندم و ظاهرا ایستگاهی هم که داخلش هستم خطش مسدود شده و دیگه قطاری ازش نمیگذره. حالا اینکه چرا و چجوری رسیدم به این ایستگاه متروک خودش یه داستان چند قسمتی میشه که از حوصله این نوشته ها بیرون ِ. اما حالا که میدنم کسی دیگه گذرش به این ورا نمی افته باید راه بیافتم باید با پای پیاده این مسیر بی انتها رو طی کنم و خودم رو به یه ایستگاه ِ دیگه برسونم که از متروک و مرده نباشه .شاید این بهاری که اومده بهانه خوبی واسه تکون خوردن باشه. ببین کار به کجا کشیده که واسه نجات ِ خودمون دنبال بهانه میگردیم. به هر حال چه خوب و چه بد بهانه پیدا شده و باید تکون خورد و به جنب و جوش سلام کرد باید به بهار سلام کرد. به بهاری که در دوردستهاست، به بهاری که تو خاطر کودکی هام جا مونده ،نه بوی بهار میاد و نه چیزی شبیه بهار هست ولی چه میشه کرد باید رفتو به بهار ِ درونی رسید و از نو شکفت و رویید و رو تن پیر ِ زندگی پیچ زد و پیچ زد و خورشید شد
دوباره بهار به همه مبارک
رضا میرفخرایی