Friday, April 15, 2005

تنهایی

ناراحتی...غصه...غم...واژهایی آشنا اما غریب! درد و غصهایی که بدونه اونکه بخوایم باشون رفیق میشیم و به سرزمین احساستمون راه میدیم تا آشیانه کنن...گاهی برای تصور تصویری زیبا که از هر رویایی شیرینتر چشمامونو میبندیم...اماتا چشمامونو باز میکنیم و میقهمیم که اون تصویر صرابی بیش نشبوده ناخودا گاه در لونه غم رو میزنیم........ ماآدماخیلی تنهائم............... یادش بخیر کودکی!! چه راحت دوست پیدا میکردیم! چه راحت عشق میرزیدیم!از ته دل میخندیدیم! غم نبود. غصه نداشتیم. حالا هر چی بزرگتر میشیم به تنهایمون پی میبریم! حالا دیگه دوست شدنهامون فقط بخواتر بازی قایموشک و گرکم به هوا نیست. دیگه نمیخوایم بچه بشیم تا بازی مامان بازی رو شروع کنیم! دنبال دل میگردیم. دل میبندیم دل میکنیم دل میشکونیم تا به دلدار برسیم. تا شاید به دردمون برسه! ولی دلدار کو؟ یار کو؟ رفیق با وقار کو؟
پس دوبار میریم در خونه غم... تق... تق...تق در رو باز کن که یه دل شکسته اومد
مونا . ک

1 comment:

رضا میرفخرایی said...

مونا جان ....ورودت رو به این بلاگ خوش آمد می گم و امید وارم همیشه باشی و بنویسی و همیشه هم مثل این بار دلنشین و خوب