Tuesday, October 23, 2007

داستان ِ جدید

سلام به همه شما دوستان ِ عزیزم .. از اونجایی که داستان قبلی مورد توجه شما قرار گرفت ، قصد دارم که داستان جدیدی رو که در حال نوشتن ِ اون هستم رو برای شما روی این وبلاگ بذارم . اسم ِ داستان هست دره های بلند و اجازه بدین تا بیشتر از این دربارش نگم و خودتون لطف کنین و بخونینش.
شاد و باشید و برقرار
رضا میرفخرایی

Monday, October 08, 2007

جرقه بر خرمنی انبوه

و چه ساده چوب لای چرخ های رونده و سنگ بر سر ِ راه پا های دونده میگذاریم و خار بر چشم ِ همدیگر فرو میکنیم. اگر دستانمان به ساختن و آبادی گرم و روان نباشند بی شک پتکی اختیار میکنیم و به گوشه ای آباد ویرانی را هدیه میدهیم. چشم ِ دیدن ِ خوبی ها را نداریم پس به جای اینکه چشمانمان را بشوییم ، خوب ها را بد میکنیم ، حتی به قیمت ویرانی خودمان. آری ما از سایه هایمان نیز فرار میکنیم. روی صحبتم به توست ، تویی که هزاران خاطره شیرین را آفریده ای و هزاران لبخند را بر صورتم نقاشی کرده ای.حال که اشک را بر گونه های خشکت روان کرده ام ، چه دلخراش میروی ! حقت میدهم. حقت میدهم که حتی سایه ات را هم با خود از آینه ببری. لبخند را ببری و حتی خاطراتت را بسوزانی و خاکسترش را بر باد دهی. اما بدان که هر چه میسوزد ، در آتشی میسوزد که نه من بلکه آن دیگری جرقه اش را بر خرمن شاد و انبوه ما زده است. و چون انبوه و پُر بودیم زود سوختیم و خاکستر شدیم و با باد همسفر. اگرمیروی و در راه رفتن با دانش پل های پشت ِ سر را خراب میکنی !، بدان که من در پشتت آنها را از نو و با شکوه تر میسازم که اگر روزی هوای این گذر به سرت زد ، قدم بر دیده و جانم بگذاری....
شبهای دلگیر ِ خران
تورنتو 8 اکتبر-07
رضا میرفخرایی

Saturday, October 06, 2007

سوختم و خاکسترم بر باد شد

سلام.. سلامی با غم و اندوه ..با دلی گرفته و چشمی گریان و دستی لرزان. باران میبارد ولی نه باران ِ پاییزی. بلکه برای خسته ترین حنجره . باران میبارد در پس ِخاکستری پنجره . میدانم که راه ِ برگشتن نمانده و انتظار و دلهره بی فایده است. کاش فرصتی بود تا حقیقت را روشن کنم . افسوس !!! در حالی مینویسم که به انتظار استوره زندگم نشسته ام . کسی که با صدا و سازش گریستم ، خندیدم و رشد کردم و یاد گرفتم . سیاوش قمیشی امروز میهمان من است و من در انتظار او اضطراب را با ثاتیه ها قسمت میکنم.
به امید دیدارش در این روز دلگیر و بارانی