Tuesday, July 05, 2005

حسرت ( قسمت ِ آخر ) حسرت

انگار دوباره همه چيز به دوران ِ گذشته برگشته بود .... دوراني كه ما خوب و خوش بوديم در كنار ِ هم .... ولي اتفاقي كه در رابطه گذشته براي خاطره افتاده بود هنوز آزارش مي داد و بعضي اوقات اون و سخت به فكر فرو مي برد و گاهي اوقات ساعت ها خودش رو در اطاق زنداني مي كرد و اشك مي ريخت ..... ابتدا سعي كردم با حرف زدن از پشت ِ در آرومش كنم ولي جز ناسزا نتيجه اي نمي گرفتم ... ديگه كم كم داشتم به بي قراريهاي خاطره شك مي كردم ..... به اين نتيجه رسيده بودم كه خاطره من رو به بازي گرفته و هنوز در فكر ِ رابطه قبلي هست ..... از اونجايي كه نمي خواستم تجربه قديم تكرار بشه و رودست بخورم ... براي همين دست به كنترل ِ شديد ِ خاطره زدم كه حركت ِ كاملا اشتباهي بود ..... از كنترل كردن ِ رفت و آمدش به جايي نرسيدم چون زياد بيرون نمي رفت و كنترل تلفنها هم خاطره رو بيش از قبل آشفته كرده بود ....... بعد از يك تصميم ِ اشتباه به فكر ِ كار ِ سازنده افتادم و به يك دكتر ِ روان شناس ِ ايراني مراجعه كردم و بعد از مطرح كردن ِ مشكل دكتر درخواست ِ ديدن ِ خاطره رو كرد و خاطره پس از فشار ِ زياد موافق به همكاري شد ..... درمان مدت ِ زيادي طول مي كشيد ..... شايد ماها و شايد يك سال ..... شبها وقتي خاطره رو به مرز ِ پادشاهي هفتم خواب مي رسوندم به اطاقم ميرفتم و ذله از سختي روزگار پشت ِ ميزه قديمي و كوچكم مي شستم و از پنجره تاريك به سياهي خيره مي شدم تا شايد نوري از دوردستها به كمك بياد ..... مي دونستم كه فقط يك روياست ولي كار ِ هرشبم بود ..... به تمام ِ اين مشكلها يك مشكل ِ ديگه هم اضافه شد و اون فوت ِ مادر بزرگ ِ خاطره بود كه منجر به سفر ِ مادر و برادر ِ خاطره به ايران بود .... خريد ي بليط ِ هواپيما بار ِ سنكين ِ ماليم و سنگين تر كرد . حال و روزه خاطره رو بدتر و بدتر كرد ...... از همه چيز خسته بودم حتي از خودم ... دكتر به خاطره گفته بود كه بايد بستري بشه در يك بيمارستان ِ خصوصي ولي هيچ كس حريف ِ لجبازياش نشد ..... سعي كردم كه با مهموني رفتن و مهموني گرقتن اطراف ِ خاطره رو شلوغ كنم ولي حتي شلوغي هم اون رو به هم ميريخت ...... ديگه داشتم تموم مي شدم .... جز خدا اميد به هيچ چيزي نداشتم .... حداقل يكيمون بايد نجات پيدا ميكرد .... اگه خاطره خوب ميشد منم خوب مي شدم ..... به هر تلاشي كه بود خاطره رو به بيمارستان ِ خصوصي فرستادم برام هزينه مهم نبود و فقط سلامت ِ روحي ِ ما نقش بازي ميكرد ....تهيه هزينه از حساب ِ بانكيم شروع شد و با فروختن لوازم ِ خونه و در نهايت فروش ِ خونه ادامه پيدا كرد .... از تمام ِ تلاش ِ چند سالم يك ماشين مونده بود و يك خانه اجاره اي كه اون خونه هم به دليل ِ دير پرداخت مجبور به ترك شدم .... ولي تمام ِ اين سختي هارو به جون ميخريدم چون خاطره داشت روز به روز بهتر ميشد و اين يك دنيا ارزش داشت ..... با روحيه بهتري روزهارو چه در كار و چه در ماشين سپري مي كردم .... خود ِ خاطره هم احساس ِ رضايت میكرد و قرار بود كه به زودي از بيمارستان مرخص بشه .... با دكتر ِ خاطره قرار ِ يك مهموني كوچك ِ سه نفره رو در مطب ِ دكتر گذاشتيم .... براي ديدن خاطره سلامت ثانيه شماري ميكردم ....چه لحظات ِ خاطره انگيزي بود كه از يادم نميره .... صبح ِ يك روز ِ برفي و پنج روزمونده به مرخصي خاطره در حالي كه به محل ِ كارم ميرفتم تلفن ِ دستيم به صدا درومد .... مادر ِ خاطره بود و جوياي ِ حال و روز ِ دخترش و من هم با كمال ِ شادي خبر هارو دادم و اون هم شاد شد ... پس از اينكه صحبتم با مادر ِ خاطره تموم شد .... دوباره تلفن ِ دستيم زنگ زد ... دكتر بود
الو اميد ؟؟؟؟ صداش حالت ِ خاصي داشت
بگو دكتر جان ميشنوم
ببين اميد !!!.... چه جوري بگم آخه؟؟؟
اول به چيزه خاصي فكر نمي كردم ولي كم كم ترس برم داشت
دكتر گفت كه به دفترش برم ... اونم به سرعت
نمي دونم چطور رسيدم اونجا .... چهره بر آشفته دكتر ترس و تو تنم زنده كرده بود .... آروم نشوندم روي صندلي
ازش توضيح خواستم ..... سكوت كرد .... اينجور شروع كرد : صبح امروز مثل ِ هميشه خاطره از خواب بيدار شد و دچاره حمله عصبي كاملا طبيعي شد كه يكي از دكتراي بخش به خاطره داروي ِ مورد ِ نياز رو تزريغ كرد و ا طاق رو ترك كرد ... من مثل هميشه ساعت ِ 10 بهش سر زدم .... به اطلاق وارد شدم و خاطره پشت به در و روي پهلوي ِ خودش خوابيده بود .... نخواستم بيدارش كنم از اطلاق خارج شدم ولي به هنگام خروج دستگاه ِ تنفسي كه هواي تميز ِ لازم رو به خاطره ميرسوند توجه من و به خودش جلب كرد .... دستگاه به كندي كار ميكرد و اين نشانه ضعيف بودن ِ فشار ِ تنفس ِ خاطره بود .... سريع به اطاق ِ عمل منتقل كرديمش ........ اما قبل از شروع ِ هر كاري ......... خاطره از دست رفت ِ بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!..... گريه كنم ؟؟؟؟ نميدونم .... فرياد ؟؟؟ نه ...بميرم ؟؟؟؟ از اين بيشتر امكان نداره ...... باورم نميشد و هنوز هم نميشه ......
يك سالي هست كه در يك تيمارستان ي دولتي زندانيم و چيزي واسه باختن ندارم جز مداد و كاغذي كه با نوشتن ِ اين مطالب ديگه از شرشون راحت شدم .... رواني نيستم ولي انسان هم نيستم ..... ادامه ندارد

No comments: