Saturday, July 02, 2005

حسرت (قسمت ِ هشتم ) سوال

به در ِ اطلاق خيلي نزديك بودم و دقيق گوش ميكردم ولي چيزي براي گوش كردن نبود همه جا ساكت بود كه ناگهان خاطره به سرعت از اطلاق بيرون اومد ..... خاطره از ابتدا هم از وجود ِ من در خونه اطلاع نداشت و براي همين با ديدن ِ من جيغ ِ بلندي كشيد و شروع كرد به زدن ِ من و ناسزا گفتن ..... از شدت ِ جيغ شكه بودم و فقط ضربه ها رو ميشمردم ... مشت هاي خاطره سنگين نبودند ولي ميشد فهميد كه سنگيني چيزي رو به تن مي كشن ....سعي كردم تو آغوشم مهارش كنم .... بعد از چند لحظه موفق شدم كه آرومش كنم .... سخت گريه ميكرد .....و مي دونستم اين گريه دليلي جدا از ترسيدن داره .... باز هم هواي خونه پاييزي شده بود و باروني و اين جو داشت رو منم اثر مي كرد اما به احساساتم چيره شدم .....ازش پرسيدم كه چرا گريه مي كني ؟ چيزي نگفت .... صبر كردم تا جايي كه مي خواد اشك بريزه .... پس از مدتي خودش به حرف اومد و داستاني تلخ تعريف كرد.... همه چيز خيلي سريع اتفاق اقتاده بود و باورنكردني بود ..... ماجرا از اين قرار بود : دو روز ِ ديگه تولد ِ دوست پسر ِ خاطره بود و هديه براي اون بود و مرسدس بنز مطعلق به دختري به نام ِ ژاله .... ژاله هم سن ِ خاطره بود و بيشتر ِ مواقع با خاطره و دوست پسر ِ خاطره بود ..... و تلفني كه خاطره را به پاييز كشوند از طرف ِ دوست پسر ِ خاطره بود كه حالا دوست پسر ِ ژاله هست !!!!! ژاله از طريغ ِ خاطره با اون پسر آشنا شده بود تا زمينه هاي يك حادثه پا بگيره ..... ياد ِ روزهاي بد خاطره و گاهي بي خاطره خودم افتادم ولي حال و روز ِ خاطره جهت ي فكرم و عوض كرد ..... نيم ساعت بعد خاطره در رويا ها بود و خواب ِ عميقي رو آغاز كرد ِ بود ..... مادر ِ خاطره برگشت ولي نگذاشتم كه چيزي از ماجرا بدونه .... باز هم درد ِ سر باز هم فكر و خيال ِ بي نتيجه .... سرگردون توي ِ كوچه بدون ِ عابر ِ خيالم پرسه ميزدم از سوال گريزون بودم و از جواب بي بهره ... چه بايد كرد ؟؟؟ چه ميشد كرد ؟؟؟ اصلا بايد كاري كرد ؟؟؟ مگر همين خاطره نبود كه من رو در اوج ِ نياز تنها گذاشت و رفت ؟؟؟ اون موقع كي به دادم رسيد ؟؟؟ همين ديوار ها و پنجره ها شاهدن كه چه جوري تنهايي رو فرياد ميزدم و در اشك هام روزي هزار بار فرو ميرفتم و نمي مردم .... ولي كاش مرده بودم !!! گرفتار ِ فكرهاي پاره پاره بودم كه سوالي نظرم و جلب كرد ..... آيا خاطره منو دوست داره؟ حرفاش به هم نمي خورد .... دفعه اول گفته بود كه دوسم نداره ولي بعد گفت كه دوسم داره !!!! نمي دونستم كه حقيقت كدوم ِ بايد از خودش مي پرسيدم .... فرداي اون روز رسيد .. شنبه يك روز ِ تعطيل تر از روزاي هفته ..... بعد از صبحانه از خاطره خواستم كه به پارك بريم و حرف بزنيم .. اول نميومد ولي با پافشاريه من راضي شد .... رفتيم به پارك ... ساكت بود و ساكت بودم .... بايد حرفي ميزدم كه سكوت بشكنه ... پرسيدم بهتري؟ ... گفت مهم نيست .... چند سوال ِ ديگه كردم و چند جواب ِ سر بالا شنيدم ... خيلي پكر بود ... پرسيدم خاطره هنوز !... هنوزم دوسم داري ... سرشو پايين انداخت گفت چه فرقي مي كنه وقتي ديگه نمي شه داشتت ؟؟؟ جواب ِ عجيبي بود كه سكوت و دوباره حاكم كرد .... حرفي نداشتم كه بگم .... خودش شروع كرد قصه رو ....گفت اگه اول عاشقت شدم ... از سادگي و بچه گي بود .. بعد كه رفتم با كسه ديگه از نادوني بود ... اگه سراغت اومدم چون همه اميدم تو بودي ولي عاشق ِ كسه ديگه بودم و نمي خواستم گرفتارت كنم ... اگه دوباره گفتم دوست دارم بدون كه بازيچه نيستي و من دوباره تو قلبم پيدات كردم .... خيلي دنبالت گشتم ولي ميدونستم كه هستي .... انتظاري ازت ندارم فقط من و ببخش ..... حرفاش مثل ِ هميشه برام نامفهوم بود ولي دركشون مي كردم .... آروم بغلش كردم و گفتم منم خيلي وقت ِ دوبار ِ احساست كردم به خاطراتم خوش اومدي خاطره ......ادامه دارد ؟؟؟

1 comment:

Anonymous said...

vaaaay kheili ziba. alan vaghen ehtiaj dashtam in ghesmate dastanet shirin bashe ke bood. update kardi khabaram kon