Monday, June 20, 2005

حسرت ( قسمت ِ سوم ) آشنا

پس از مدتی کوتاه ناگهان تنم سرد شد و سرم گیج رفت ..... صاحب ِ این صدا غریبه ای است که بوی کهنگی خاطراتش به مشامم می خورد و آرام آرام غبار ِ کهنگی و دوری را از پیکر ِ سردش کنار می زد ..... کسی که سالها به د ست ِ فراموشی سپرده شده بود حالا تو کنج ِ غربت بدون ِ هیچ مقدمه ای دوباره سرزده خلوت ِ دوست داشتنیم رو به هم می زنه ..... خاطرات ِ مشترک ِ گذشتمون در عین شیرین بودنش آذارم می داد .... نمی خواستم که در چرخه باطل ِ تکرار بیفتم .... در این سال های غربت نشینی به تنهلیی عادت کرده بودم .... نه کسی از من خبر می گرفت و نه من از کسی ..... تنها همدمم صدای موسیقی بود و چند شمع و نوای ِ گیتارم ....... ازش پرسیدم تو اینجا چه می کنی ؟؟؟ چرا اینقدر پریشانی؟؟؟؟ .... گفت : نپرس فقط به دادم برس ؟؟؟ پرسیدم کجایی؟؟ نشانی را گرفتم ... سریع سوار ِ ماشینی شدم که حاصل ِ ماه ها کار ِ شبانه روزیم در دل ِ غربت ِ یخ زده بود .... و تنها شاهد ِ پرسه های ِ بی هدف ..... به مقصد رسیدم .. خانه ای بود بزرگ که اطراف ِ آن با نور های رنگی در دل ِ شب می درخشید ... آرام و مراقب از ماشین پیاده شدم ... باران ِ تندی می بارید ... قدم زنان به در اصلی خانه نزدیک شدم ... صدای فریاد و فقان ستون های خانه را به زانو در آورده بود ... صدای گریه کودکی خردسال در میان ِ آن همه صدا بی توجه گم می شد .... نمی دانستم چه کنم .... ناخداگاه دستم به سمت زنگ ِ خانه رفت .... هنوز انگشتم سطح زنگ را لمس نکرده بود که صدايي زمزمه وار ولي پر طنين و خوش آهنگ تمام توجه من رو به خودش جلب كرد ... نگاهي به پشت ِ سرم انداختم !!!! هنوز تو نگا هش مهربوني موج ميزد و هنوز مثل هميشه خواستني و دوست داشتني بود .... آروم مثل گذشته اسمم رو صدا زد ... اشكاي آسمون با همه تندي بارش پيش چشماش شرمنده بودن ... در عالمي ديگه بودم دنيايي كه خيلي وقت بود غربت ازم گرفته بودش به آغوش كشيدمش و هنوز گرم و صميمي و معطر ... با صداي فريادي از طرف خونه به خودم اومدم و فهميدم اينجا جاي موندن نيست .... به تندي به داخل ماشين رفتيم و شروع به حركت كرديم .... در طول مسير صداي جز صداي ِ بارون به گوش نمي رسيد ..... ساكت تر از هميشه بودم و به عمرم اونو اين قدر ساكت نديده بودم ... انگار داشتيم گذشته رو مرور مي كرديم ... گهگداري لبخندي از روي قشنگي خاطرات رو لبامون نقش مي بست ولي پايدار نبود و به سرعت با اخمي در هم ميشكست .... به خونه رسيديم به داخل خونه راهنماييش كردم .... چند سالي بود اين خونه به جز من كسي ديگه اي رو نديده بود .... حس ميكردم فظاي خونه رنگي شده ... حالا ديوار ها به جز صداي موسيقي و گيتار و صداي حنجره زخم خورده من صداي جديدي ميشنيدن .... بعد از اينكه لباساي خيس رو با لباس هاي خشك ِ من عوض كرد داستان رو كامل تعريف كرد ..... دليل خروجشون مشكل ِ سياسي پدر بود ... 4 ماهي بود كه اومده بودن ولي آرزو ميكرد كه كاشكي اينجا نبودن .... پس از اومدنشون پدر به الكل رو آورده بود و اين مساله سخت امنيت خانواده رو تهديد ميكرد و امشب هم اوج ِ نا ارومي بود ِ و اونم از دفترچه تلفن اسم و شماره من رو پيدا مرده بود و از من كمك خواسته بود.... ادامه دارد

No comments: