Sunday, December 30, 2007

سالی که گذشت یا سالی که در پیش است ؟

یه سال دیگه هم روزهاش و از تو تقویمامون جم کرد . روزهایی که هر روزش جمعه بود و تعطیل . روزی چند بار کشتیم و کشته شدیم . درختای سر به آسمون رو از ریشه کندیم تا جا برای باغچه گل کاغذی هامون باز بشه. گردن راستی و زدیم تا دروغ، زشت جلوه نکنه . حتی به آینه ها هم رحم نکردیم و رو به دیوار گذاشتیمشون تا زشتی های خودمون و نبینیم . اما حالا نوبت یک سال ِ جدیده . میتونیم همچنان بکشیم و بمیریم. میشه همچنان بچه هامون شبای به جای شنیدن قصه خاله سوسکه ، قبل از خواب اخبار تلوزیون رو نکاه کنن و شبم به جای رویا کابوس ِ سیاه ببینن . میتونیم بازم مثل سالی که گذشت و سالهلی قبلش. بی تفاوت و با نداختن یک سکه از جلوی گدای سر ِ خیابون رد شیم و یک لحظه هم حاظر نشیم پای حرفای دلش بشینیم. این کاملا دست ِ خودمونه که میخوایم چی کار کنیم و کاملا هم زندگی شخصی هر کسی به خودش ربط داره . میتونین خودتون و همین امروز دار بزنید تا حتی به سال ِ جدید هم نرسید و میتونید متفاوت زندگی کنید. ولی ای جماعت ، ای ملت ، گذشت اون زمانی که تمام دنیامون توی یک وجب خاک ِ یک قبیله خلاصه میشد . دیگه دنیا دنیای بی مرزی هاست . میگین نه؟ من میگم آره ! چون وقتی حرف ِ فلان کسک که اونور دنیا نشسته روی نون ِ شب ِ من و تویی که اینور دنیاییم تاثیر میذاره ، چه جوری میتونیم بگیم که ما ها به هم ربط نداریم . حرف ِ آخر اینکه ، اگر نمیخواین واسه جامعتون مفید باشید ، جهنم نباشید!، اما آسیب هم نزنید . بیاین و یک سال و خنثی زندگی کنید . بیایدو واسه یک بارم شده واسه همدیگه دل بسوزونیم
سال ِ نو مبارک
رضا میرفخرایی

Sunday, December 23, 2007

و اما زندگی

سلام
بازم رفتم برای خودم یه مدت. انقدر این زندگی پیچیده شده که دیگه ادم آدرس خونه خودش رو هم از یاد میبره !!! اما تُو این پیچ و تاب هر چند وقت یکبار اتفاقی از جلو در ِ خونم میگذرم و یه گردگیری مختصری انجام میدن تا بعد که دوباره گذرم به اینورا بیافته. گفته بودم که میخوام در باره زندگی بنویسم . از دید خودم و دیگرانی که ازشون شنیدم. زندگی آدم ها مراحل مخالف داره ، این که خوب گفتن نداشت همه این و میدونیم ! بچه که هستیم زندگی یعنی شیشه شیر و گهواره و آغوش ِ گرم مادر و لبخند های زورزورکی دیگران که بعضا باعث وحشت هم میشه. مهد ِ کودک و کلاس اول زندگیمون میشن دوستای همبازی . شایدم عشق ِ بی دلیل به اولین معلم !! به چهارده که میرسیم زندگی میشه دنیایی که دوره ما و برای ما میچرخه. فکر میکنیم همه مارو نگاه میکنن و فقط هم مارو . یکم بزرگتر که شدیم میریم سراغ ِ اولین عشق. عشقی از جنس سوال . تازه دوست داشتن رو داریم لمس میکنیم اما فقط دیوارش رو. بعضی جاهاش سرد ِ بعضی جاهاشم گرم. از هیچکی هیچی نمیپرسیم که مبادا بفهمن ما کسی و دوست داریم. از خودمون هم خجالت میکشیم. دبیرستان که میریم یکم درسها با عشق تداخل پیدا میکنن و اونجاست که گوشه کتاب ِ تاریخ و هندسه پر میشه از خط خطی هایی که فقط خودمون سر در میاریم چه خبره ! تُو درسها که جا میافتیم دیگه یواش یواش از عشق ِ اولم دل کندیم. نوبت نفر ِ بعدی میشه. براش نامه مینویسم . هزارتا کاغذ رو خط خطی میکنیم تا یه سلامی بنویسیم که فرق داشته باشه. حرف های تکراری میزنیم ، و همون حرف های تکراری هم خریدار داره. آخر ِ نامه رو هم با یکی از اشعار سهراب یا نیما و یا حتی یکی از آهنگ های فرامرز اصلانی و قمیشی تموم میکنیم. نوبت کنکور که میشه دیگه عشق و دوستی جاش و به بی خوابی برای درس خوندن میده. کتاب ها رو که ورق میزنی یه ناسزا به نویسنده میدیو یکی هم یه این زمونه. میری دانشگاه . دوستای جدید. عشق تازه . دیگه مثل فبل فکر نمیکنی. اگر قبلا سهراب سپری میخوندی امروز قبولش نداری. یا اینکه اگر نمیفهمیدی که چی میگه حالا به جای حرف عادی هم میگی قایقی خواهم ساخت ! اصولا زندگی اینجا به ته میرسه. هدفت میشه اینکه اگر صبح شد و اگر خدای نکرده بیدار شدیم یه کاری کنیم که شب بشه تا دوباره بخوابیم و یا اگر خیلی تُو هنر در حال شنا باشی ماجرا بر عکس میشه و شبا که از خواب بیدار میشی تا خروس خون گیتاری میزنی و ترانه مینویسی و شایدم به در و دیوار خیره میشی
این همه صغری کبری چیدم که چی؟ اینکه همینه دیگه ! زندگی همه ما این روزا کم و بیش این شکلی شده . همیشه بزرگان میگن در لحظه زندگی کنید . ما هم که داریم همین کارو میکنیم. یعنی فرصت ِ این و نداریم که فکرِ گذشته باشیم. آینده هم که سوار ِ اسب ِ بال دار و ما هم به دنبالش بی کله میدوییم ! میمونه همین زمان حال که در کار و درس خلاصه میشه. خیلی باید خوش شانس باشیم که یه معشوقه و هم دم ِ خوبی نصیبمون بشه تا حد اقل حس کنی که زنده ای هنوز و واسه یه نفر ارزشی داری . چند سالی همین ریختی میگذره و میافتی میمیری و چند روزی همه گریه و زاری میکنن و از یاد میری که رفتی ! شانس بیاری عکست و قاب کنن تا گردو غبار بخوره وگرنه که هیچی. دیدید؟ همین بود !حالا تُو این مسخره بازی که اسمش شده زندگی یه مشت دلقک میافتن به جون ِ هم و زندگی رو برای ما شیرین تر از گذشته میکنن. طرف میدونه که دو روز دیگه کله بی صاحبش رو میذاره زمین و میمیره اما پا فشاری عجیبی به این داره که جون چند نفری رو هم بگیره چه روحن و چه جسمن . چرا حرف به اینجا کشید ؟ چون که اگر میگم مسخره بازی ای به نام زندگی باعثش همین اساتید ِ محترم و محترمه هستن که معنی زنده بودن رو با کالا بودن عوض مردن . دنیا به جایی رسیده که نیم لیتر نفت ارزشش از صدو ده کیلو آدم بیشتره . اما اون آدم بدا هم که از خود ِ ما هستن ! اونارو هم ما بزرگشون کردیم. نکردیم؟ پس نتیجه اخلاقی اینکه .... خانم ها و آقاییون ... از ماست که بر ماست
بعد از خندیدناتون بشینین فکر کنین که کجا داریم میریم؟ منم فکر میکنم

Friday, November 09, 2007

زندگی

مدتها بود که دنبال ِ این شعر میگشتم که امروز به صورت خیلی اتفاقی پیداش کردم . براتون مینویسمش ولی به زودی مطلبی دربارش مینویسم.
"زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست/هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود/صحنه پیوسته بجاست"

Sunday, November 04, 2007

اولین قسمت از داستان دره های بلند

لطفا نظر یادتون نره
----------------------------------------------------------
قسمت اول ...

پسرک ساکت و آرام در چهارچوب ِ درب ِ حیاط خانه شان ایستاده بود و دور شدن ِ تدریجی درشکه را در زیر ِ بارش ِ سنگین ِ باران نظاره میکرد . پزشک قبل از سوار شدن در درشکه به او گفته بود که برای علاج ِ پدرش باید به شهری در دور دست سفر کرده و دارو را از پزشک ِ سالخرده ای که در آنجا زندگی میکند طلب کند. وقت تنگ بود و به گفته پزشک پدر چند روزی به پایان ِ زندگیش باقی نمانده بود . او با پدرش و به همراه اهالی دهکده که تعدادشان کم بود در دره ای عمیق زندگی میکردند و سالیان ِ سال بود که نه کسی به آن دره آمده بود و نه کسی از آنجا خارج شده بود. بزرگان و سالخردگان ِ دهکده از موجوداتی که در کوهستان و جنگل های اطراف زندگی میکردند سخن میگفتند و باور داشتند که آن موجودات صاحبان ِ کوهستان و جنگل هستند و اگر کسی به آنجا قدم گذارد دیگر برگشتنی در کارش نیست. دهکده دارای جوی خاص بود، گویی که بزرگان ِ دهکده همیشه چیزی را با نگاه هایشان از دیگران پنهان میکردند. جوانتر ها همیشه در بیم و وحشت ِ موجودات ِ کوهستان بودند . با اینکه دره عمیق بود ، ولی سالیان ِ درازی بود که شبها باران ِ سختی در میگرفت و هوا به شدت سرد میشد . بزرگان ِ دهکده میگفتند که این باران ها اشک های بی بی باران هستند. پسر ِ بی بی باران ، سال ها پیش ، از سوی کدخدا و اهالی ده به جرم ِ دزدین ِ گوسفندان ِ همسایه ها به زندان محکوم شد و با فرارش به کوهستان ، هرگز بازنگشت. از آن روز بی بی باران یک دم دست از اشک ریختن نکشید تا اینکه یک شب در حال ِ گریه و در حالی که دهکده و اهالیش را نفرین میکرد از دنیا رفت و از آن شب به بعد ، شب ها باران ِ بی امانی میبارد و صدای ناله های حول ناک از کوهستان به گوش میرسد. پسرک مادرش را به هنگام تولدش از دست داده بود و تنها با پدر زندگی میکرد و مرگ ِ پدر حکم ِ مرگ را برای او نیز به همراه داشت . چاره ای به جز رفتن نبود. پسرک حاضر بود که جان ِ خود را در خطر بیاندازد تا شاید بتواند پدر را نجات دهد . اما خودش هم از باز نگشتنش مطمان بود. تصمیم میگیرد به خانه کدخدا برود تا موضوع را با وی در میان گذاشته و همفکری بخواهد . از این رو جامه ای گرم بر تن میکند و شبانه راهی منزل ِ کدخدا میشود .
( پسرک در میزند ، و در حالی که دست هایش را از سرما به هم میمالید منتظر میماند )
- که هستی این وقت ِ شب ؟ چه میخواهی ؟
= کدخدا ، من هستم مالک ، پسر ِ قدرت ِ نعل بند ! مشورت میخواهم !
- این وقت ِ شب آمده ای که مشورت کنی ؟ مگر روز را از ما ربوده اند؟ برو خانه و با خورشید برگرد !
= ( پسرک با بغض )خورشیدتان روشن باشد ، پدرم رو به غروب است . کمک میخواهم !
- ( کدخدا در حال ِ آمدن به سوی درب و با شکایت ) ما را چه گناهیست که کدخدا صفتیم ؟!
- (کد خدا در را باز میکند و با دیدن ِ چهره وحشت زده و نگران ِ پسرک به خودش میاید ) بگو ببینم مالک ، پدر را چه شده است ؟ چرا اینگونه پریشان حالی ؟ بگو ببینم !
= ( مالک بریده بریده و با نفس هایی که به شماره افتاده بود گفت: ) ساعتی پیش طبیب بر بالین ِ پدرم بود . طبیب میگفت پدر نیاز به دارویی دارد که فقط آن طبیبی که از سالهای جوانیش میشناسد دارد و وی نیز در پشت ِ این کوه هاست.
- ( کدخدا درحالی که با دست راستش چانه اش را میخاراند به فکر فرو رفت ، . پس از اندکی، زیر ِ چشم به پسرک نگاهی کرد و آرام گفت : ) بیا به داخل برویم و در این باره چاره اندیشی کنیم . ( به کناری رفت و با دست مالک را به داخل دعوت کرد و در حالی که پشت ِ سر ِ مالک بود در را بست و به سرعت از مالک پیشی گرفت و گفت ) بیا به داخل و بنشین تا من بیایم .
کد خدا شتابان به درون ِ اتاقی رفت و در تاریکی اتاق گم شد ! مالک که بیش از پیش ترسیده بود آرام به داخل ِ اتاقی که کدخدا گفته بود خزید و انجا نشست تا کدخدا پیدایش شود . پس از اندکی کد خدا با چهره ای مرموز وارد اتاق شد و در بالای اتاق رو به روی مالک به زمین نشست . معلوم بود که خواب نبوده ! چون بساط ِ قلیانش به راه بود ! همین که مالک خواست شروع به صحبت کند ، ناگهان صدای در را شنید که به آرامی بسته شد ! گویی که کسی پنهانی یا داخل شده است و یا خارج . مالک ناگهان به درب ِحیاط نگاه کرد ولی در سیاهی شب چیزی نمیدید !
- ( کدخدا در حالی که به مالک نگاه میکرد پرسید ) چه شده ؟ نگران ِ چه هستی ؟
= ( مالک رو به کد خدا کرد و با صدایی آکنده از ترس پرسید ) صدای در شنیدم کدخدا ! کسی داخل شد ! نمیدانم ! نمیدانم شایدم خارج !
- ( کد خدا که گوی از چیزی خبر نداشت گفت ) کدام صدا ؟ از کجا ؟ حتما خیالاتی شدی ! حق داری . فکرت آشفته است . بهتر است که به موضوع ِ پدرت بپردازیم !
= ( مالک خود را جم وجور کرد و داستان ِ طبیب را بار ِ دیگر برای کدخدا تعریف کرد و با صدای لرزان گفت ) کدخدا شما بزرگ و عاقلِ این ده هستید ! بگویید که چه کنم ! چگونه دل به این کوهستان بزنم ؟ با اربابان ِ کوهستان چه کنم ؟
- ( کد خدا زیر ِ چشم ، نگاهی به پسر کرد و نفسی عمیق کشید. گویی که چیزی میداند و نمیخواهد بازگو کند و یا اینکه میخواهد بگوید اما نمیداند چگونه ! مدتی سکوت میکند و سپس میگوید : ) بهتر است که تا طلوع ِ فردا دست نگه داریم و پس از آن با ریش سپیدان ِ ده مشورت میکنیم تا نظر ِ آنها را نیز بدانیم . حالا هم برو بر سر ِ پدرت و از او نگه داری کن . ما همه کمکت خواهیم کرد.
= ( پسرک که کمی آرام گرفته بود، به گفته کدخدا عمل کرد و خانه کدخدا را ترک کرد ) باشد ! میروم ولی میدانم که چاره ای جز عبور از این کوهستان نیست و من این کار را خواهم کرد . شب خوش کدخدا !
کد خدا سری به نشانه تایید تکان داد و لبخندی زد و پسر را با نگاه از پشت ِ پنجره تا درب ِ خروجی بدرقه کرد. پسرک د رحال ِ رفتن به اتفاقات و گفته گوهایی که در خانه کدخدا رخ داده بود فکر میکرد و هر لحظه از تصمیمش به عبور از کوهستان بیشتر مطمان میشد. پسرک در افکار ِ خودش فرو رفته بود که ناگهان صدای رعد و پس از ان صدای ناله ای که از کوهستان میامد هواسش را پرت کرد و ترس تمام ِ وجودش را فرا گرفت و بر سرعتش افزود تا زودتر به خانه برسد. باد ِ سردی در کوچه ها میپیچید و در ها و پنجره ها را بر هم میکوبید و بر وحشت ِ کوچه های شب می افزود . پسرک سراسیمه و وحشت زده خود را به خانه رساند ، اما منظره ای او را در جای خود خشکاند ! درب ِ خانه باز بود و فانوس ها به زمین افتاده بودند و خاموش شده بودند ! بار ِ دیگر ترس بیش از پیش در جان و روح ِ پسرک فرو رفته بود ! آرام آرام خود را به خانه نزدیک کرد ! بر اثر ِ شدت ِ باد بعضی از درختان شکسته بودند، و از شاخه های شکسته پسرک تکه ای را به عنوان ِ صلاح ِ دفاع از خویش از زمین برداشت و در حالی که آن را در بالای سر ِ خود نگاه داشته بود خمیده و آرام آرام به داخل ِ خانه وارد شد .! زیر ِ لب و آرام پدر را صدا زد ! منتظر ِ جواب ماند . اما جز صدای باد و باران چیزی به گوش نمیرسید . همه جا تاریک بود . پسرک به سختی راه ِ خود را به اتاق ِ پدر پیدا کرد ! چیزی دیده نمیشد ! پدر را صدا زد ! چیزی نشنید . چرخی زد، در آن سوی خانه سو سوی فانوسی نظرش را جلب کرد. به سختی و با برخورد به دیوار ها و وسایل به هم ریخته خانه خود را به فانوس ِ نیمه جان رسانید. پدر در خانه نبود ! پسرک وحشت زده در فکر فرو رقته بود . او میدانست که پدر به تنهایی قدرت جنبیدن را ندارد چه رسد به آنکه بخواهد خانه را ترک کند. شتاب زده برای بار دوم راهی خانه کدخدا شد. در بین مسیر ناگهان چشمش به سایه ای پیل پیکر افتاد که با سرعت از کوچه ای رد شد . به خیالش او سایه رباینده پدر بود ، پس سراسیمه سایه را دنبال کرد ولی سایه با سرعت عبور کرده بود و اثری از خود به جای نه نهاده بود . پسرک دوباره مسیرش را به سمت خانه کد خدا عوض کرد. شتابان به خانه کد خدا رسید. اینبار محکم تر و با قدرتی بیشتر در زد. بلا فاصله در باز شد. خدمتکار کدخدا بود که در را باز کرده بود.
- ( خدمتکار با نگاهی عجیب سلامی به پسرک کرد ) سلام ، چه میخواهی اینوقت شب ؟
- ( پسرک نفس نفس زنان گفت ) پدرم ، پدرم را ربوده اند ! بگو کد خدا بیاید ، میبایست ببینمش !!
- ( خدمتکار بی درنگ و با صدایی بلند و لرزان کدخدا را صدا زد ) کد خدا ، کدخدا پدر مالک را هم ربودند ! کد خدا !
- ( مالک در فکر فرو رفت و با خود گفت ) مگر چند نفر را ربوده اند که خدمتکار اینگونه پیغام را به کد خدا رساند ؟؟
- ( کد خدا شتابان و برافراشته و در حالی که لباس ِ بلندی بر تن میکرد به در رسید و با لحنی مسمم گفت ) برویم مالک ! برویم و نپرس به کجا . در بین راه خودم برایت میگویم ( و دست مالک را کشید و شتابان از خانه دور شدند ) ( پس از مدتی کدخدا لب به سخن گفتن گشود ) میرویم نزد سپیدار باید او را ببینیم ( سپیدار لغب پیر ترین مرد و کد خدای قبلی ده بود. و به دلیل کهولت دیگر بر مسند کدخدایی نمینشست )

Tuesday, October 23, 2007

داستان ِ جدید

سلام به همه شما دوستان ِ عزیزم .. از اونجایی که داستان قبلی مورد توجه شما قرار گرفت ، قصد دارم که داستان جدیدی رو که در حال نوشتن ِ اون هستم رو برای شما روی این وبلاگ بذارم . اسم ِ داستان هست دره های بلند و اجازه بدین تا بیشتر از این دربارش نگم و خودتون لطف کنین و بخونینش.
شاد و باشید و برقرار
رضا میرفخرایی

Monday, October 08, 2007

جرقه بر خرمنی انبوه

و چه ساده چوب لای چرخ های رونده و سنگ بر سر ِ راه پا های دونده میگذاریم و خار بر چشم ِ همدیگر فرو میکنیم. اگر دستانمان به ساختن و آبادی گرم و روان نباشند بی شک پتکی اختیار میکنیم و به گوشه ای آباد ویرانی را هدیه میدهیم. چشم ِ دیدن ِ خوبی ها را نداریم پس به جای اینکه چشمانمان را بشوییم ، خوب ها را بد میکنیم ، حتی به قیمت ویرانی خودمان. آری ما از سایه هایمان نیز فرار میکنیم. روی صحبتم به توست ، تویی که هزاران خاطره شیرین را آفریده ای و هزاران لبخند را بر صورتم نقاشی کرده ای.حال که اشک را بر گونه های خشکت روان کرده ام ، چه دلخراش میروی ! حقت میدهم. حقت میدهم که حتی سایه ات را هم با خود از آینه ببری. لبخند را ببری و حتی خاطراتت را بسوزانی و خاکسترش را بر باد دهی. اما بدان که هر چه میسوزد ، در آتشی میسوزد که نه من بلکه آن دیگری جرقه اش را بر خرمن شاد و انبوه ما زده است. و چون انبوه و پُر بودیم زود سوختیم و خاکستر شدیم و با باد همسفر. اگرمیروی و در راه رفتن با دانش پل های پشت ِ سر را خراب میکنی !، بدان که من در پشتت آنها را از نو و با شکوه تر میسازم که اگر روزی هوای این گذر به سرت زد ، قدم بر دیده و جانم بگذاری....
شبهای دلگیر ِ خران
تورنتو 8 اکتبر-07
رضا میرفخرایی

Saturday, October 06, 2007

سوختم و خاکسترم بر باد شد

سلام.. سلامی با غم و اندوه ..با دلی گرفته و چشمی گریان و دستی لرزان. باران میبارد ولی نه باران ِ پاییزی. بلکه برای خسته ترین حنجره . باران میبارد در پس ِخاکستری پنجره . میدانم که راه ِ برگشتن نمانده و انتظار و دلهره بی فایده است. کاش فرصتی بود تا حقیقت را روشن کنم . افسوس !!! در حالی مینویسم که به انتظار استوره زندگم نشسته ام . کسی که با صدا و سازش گریستم ، خندیدم و رشد کردم و یاد گرفتم . سیاوش قمیشی امروز میهمان من است و من در انتظار او اضطراب را با ثاتیه ها قسمت میکنم.
به امید دیدارش در این روز دلگیر و بارانی

Sunday, August 19, 2007

هر غروب یک طلوعی دارد

سلام .. سلامی دور و طولانی اما گرم ! نمیدونم که هنوز کسی به اینجا سر میزنه یا نه ؟! بعد از مدتها خواستم بیام و بنویسم . دلم برای وبلاگم تنگ شده بود . روزها روزهای بدین .. روزهای غم و مشغله های فکری .. هممون از این روزها زیاد داریم. اما شاید با حضور ِ یک دوست ِ خوب بشه از پس ِ این سایه ها گذشت ، اما ای دریغ

Sunday, January 14, 2007

من و تنهایی و غم


گفته بودم که شبم، بی تو یک مرثیه است .... خواب ِ من کابوسست و زِ خورشید دگر هیچ مپرس .... گفته بودی که یه شب تا به صحر، پیش ِ من میمانی ... میرویم تا خورشید ...پرده می آویزیم، تا که شب، صحبت ِ رفتن نکند بار ِ دگر .... گفته بودی که یه شب میایی ... ساده و پاک و پر از همرنگی ... خالی از صحبت و یاد ِ دگران ، خیره میمانیم به هم .. چشم به آیینه قلب ِ خودمان میدوزیم .... گفته بودی که دگر آغوشت ، پُر پرواز ِ من است .... خالی از تردید است ... پُر ِ از آرامش ... تن ِ گرمت قفس ِ باز ِ من است .... رفت هر شب مث ِ شب های دگر ... منتظر ساکت و تنها و تهی ... چشم ِ خیسم ،فکر هر شعرم را، سرد و بارانی کرد ... سایه ات از سر ِ کوی و گذر ِ ما عبورش کم شد .... شب ز ِ فریاد ِ خموشم، خیره شد چشمانش .... در خودم لرزیدم ... سردو نمناک به آغوش ِ غمی خیزیدم ... رفتم و بار ِ دگر تنهایی ، در شب ِ خلوت ِ خود باریدم
رضا میرفخرایی

Sunday, January 07, 2007

غروب تا طلوع و انتظاری خسته کننده و تکراری

سلام .... اومدم یکم گله و شکایتی کنم از کسانی که هرگز این متن رو نخواهند خواند ... شکایت ِ من از سیاوش ِ قمیشی و شرکت کلتکس و فریبا فروهر هست ... سیاوش ِ عزیز همیشه با ذکر ِ یه تاریخ ِ حدودی وعده آلبوم ِ جدید رو میده و همه ما رو خوشحال میکنه . ولی ای کاش اون تاریخ حتی یکم به تاریخ ِ واقعی نزدیک بود. همیشه از یک تا 4-5 ماه اینور اونور میشه این ماجرا .. شرکت کلتکس هم در این ماجرا کم مقصر نیست و با تبلیغ های کم و ظعیفش حصابی همه هوادارای سیاوش رو کلافه میکنه . همه این پیگیری ها به عهده فریبا فروهر خواهر ِ لیلا فروهر هست که رسما مدیر برنامه سیاوش ِ قمیشی هست ! حالا هم معلوم نیست تا کی باید در انتظار ی این آلبوم بشینیم ولی جای شکرش باقی ِ که این همه انتظار نتیجش همیشه خستگی ِ این انتظار رو از دل ِ ادم بر میداره .... سیاوش ِ عزیز منتظر ِ آلبوم ِ غروب تا طلوعت هستیم .... راستی یه ترانه هم من دارم به اسم ِ غروب تا طلوع که اگر برین رو وب سایتم میتونین اون و بخونین
شای بشین و برقرار

Thursday, January 04, 2007

الماس ِ سرخ

امروز در سینما فیلمی دیدم به نام ِ الماس ِ سرخ .. این فیلم در مورد ِ سیاه پوستان ِ افریقایی بود که توسط ِ هم نژادان و هموظنان ِ خودشون مورد ِ تجاوز و تعرض قرار میگرفتن و به برده گی گرفته میشندن تا برای مردمان ِ جهان اول الماس پیدا کنن .. این موضوع مثل ِ خیلی از موضوع های دیگه من رو قلقلک داد تا دوباره قلمم رو به دستم بگیرم و ترانه ای بنویسم ... هنوز چیزی از ترانه نوشته نشده ولی میدونم که از کجا شروع خواهد شد و به کجا ختم میشود .. مصلما اسم ِ این ترانه هم الماس ِ سرخ خواهد بود

Monday, January 01, 2007

به مناسبت سال ِ نو ِ میلادی

در ابتدای این سال ِ جدید آرزو دارم: جنگی نباشد ، خونی نریزد ، دلی نشکند ، چشمی به راه نخشکد ،اشکی به غم ِ بی انتها نبارد ، لبخند باشد و دوستی ها ، دست ها در دست ، چشمانمان از اشک ِ شادی دریا شود ، آزاد باشیم و آزادی را نگهبان ، دروغ و دو رنگی بی رنگ شود ، شبمان مهتابی باشد و روزمان آفتابی ، اگر باران و برف است و ابری تیره برای رویش ِ جوانه ها ببارند و نه به حال و روزگار ِ ما. قلم هایمان توانا باشند و کاغذ پاره هایمان خواندنی ، بوم های نقاشی پُر از منظره های دلنشین و آهنگین و رویاهایمان شیرون و رنگین . چشمانمان بینا و گوشهایمان شنوا تا فکرمان باز یاشد و دلمان پاک .