Thursday, June 30, 2005

حسرت ( قسمت ِ هفتم ) مرسدس بنز ِ نقره اي

تو خودم گم شده بودم .... تنها صدايي كه ميشنيدم صداي درونم بود كه سخت سرزنشم مي كرد .... هيچ جوابي نداشتم بدم .... مي خواستم گريه كنم اما غرورم نميذاشت ....بدنم از حرارت ِ شرم داشت مي سوخت .... سرم و تو دستام گرفته بودم و از سر درد نمي دونستم چه كنم .... با تكان دادن هاي خاطره به خودم اومدم ولي نمي خواستم نگاش كنم .... يه شب بخير ِ آهسته اي گفت و از اطاقم رفت بيرون ..... بازم من و اطاقم مثل گذشته تنها شديم .... حس مي كردم كه ديوار هاي اطاق مي خوان رو سرم خراب شن ..... سعي كردم به خودم مسلط باشم .... تحملم تموم شد ... لباسي گرم پوشيدم و از خانه خارج شدم ..... مه ِ سردي وجود ِ خيابون رو گرفته بود و نمي شد انتهاي خيابون رو ديد .... نور ِ چراغ هاي خيابون به سختي راه ِ خودشونو از ميون ِ مه باز مي كردن .... تنها عابر ِ شب من بودم .... خيابون به شب پرسه هاي من عادت داشت ولي اينبار خيابون هم غريبي مي كرد .... بي هدف و ساكت تر از هميشه مه ِ خيابون رو با اشك هام همراهي ميكردم ...... خيلي راه رفته بودم و پاهام ديگه ياري نمي كردن .... به خونه برگشتم ... بي صدا وارد شدم ... همه خواب بودن ... در ِ اطاق رو پشت ِ سرم بستم .... آهي كشيدم و رو گوشه تختم زانو هام و بغل كردم و به ديوار ِ سرد ِ اطاق تكيه زدم .... متوجه باز شدن ِ آهسته درِ اطاق شدم .... خاطره وارد شد ..... هنوزم فكر مي كردم كه دوسش دارم ولي اون در زمان ِ گذشته به من خيانت كرده بود .... نمي دونستم حق با كيه .... قلبم يا مغزم ؟؟؟؟ آروم كنارم نشست .... گفت : ميدونم دلت شكسته ولي بايد چيزيو بهت بگم .... و ادامه داد .... من چند هفته اي هست كه با پسري غير ِ ايراني دوست هستم ودليل ِ دوستيمم فقط يادگيري زبان ِ .... ازش پرسيدم پس چرا شب ِ حادثه به من زنگ زدي ؟؟؟ بعد از كمي سكوت گفت : چون تو تنها اميدمي و تورو دوست دارم ...... كاش اين حرف و نميشنيدم ...... با شنيدن ِ اين خبر حالم بد تر شد ... ازش خواستم كه تنهام بذاره و اين كارو كرد ..... نفهميدم كه كي صبح شد ..... لباسام و پوشيدم و بدون ِ خوردن صبحانه خونه رو به قصد ِ كار ترك كردم .... كل ِ روزو با افكار ِ پريشون سپري كردم و سعي ميكردم خودم و آروم كنم ولي فايده نداشت ..... به خونه اومدم .... مثل كسايي كه ديگه هيچي براي باختن ندارن شده بودم ... كسي خونه نبود .... مادر و برادر ِ كوچيك ِ خاطره به دادگاه رفته بودن تا مادر ِ خاطره از دولت كمك ِ مالي بگيره تا از پيش ِ من برن ...... خاطره هم معلوم نبود كه كجاست ... حتما با دوست پسرش بود و خوش بود ... من هم از خوشي اون خوش بودم .... سكوت ِ خونه رو صداي ِ بلند ِ موسيقي ماشيني در خيابان شكست .... از پنجره اطاقم در پايين ِ ساختمان يك مرسدس بنز ِ نقره اي توجه من و به خودش جلب كرد و در ناباوري تمام خاطره از در ِ كمك راننده پياده شد و يك شاخه گل ِ رز ِ قرمز و يك هديه از دور تو دستاش خود نمايي ميكرد .... وارد ِ خونه شد .... تلفن دستيش زنگ زد ..... گوشيو برداشت و شروع كرد به انگليسي حرف زدن .... صداش مفهوم نبود ....ناگهان مكالمه تبديل به فرياد شد و سريع گوشيو قطع كرد و به سرعت به داخل اطاقش رفت ..... نمي دونستم چه خبره ولي بايد مي فهميدم ..... آروم رفتم در ِ اطاقش گوش وايسادم كه يهو ....!!!!!! .... ادامه دارد

Tuesday, June 28, 2005

حسرت ( قسمت ِ ششم ) سکوت

دیگه کم کم داشتم از کار ِ بیش از حد افسرده می شدم ... تنها دلخوشیم این بود که وقتی میام خونه با خاطره هم صحبت میشم .... تو این مدتی که تنها بودم و جز درو دیوار هم دمی نداشتم جای خالی یک گوش ِ شنوا خیلی برام خالی بود و نمی خواستم که دنبال ِ گوش ِ شنوا باشم چون درد ِ سرش از فایدش بیشتر بود ...... برای همین خاطره مثل ِ فرشته نجات بود برام .... شبها بعد از اینکه مادر و برادر ِ کوچیکش می خوابیدن من و خاطره سعی می کردیم که از مشکلا تمون بگیم و سعی می کردیم که هم و کمک کنیم ولی اکثر ِ مواقع صحبت به روزگار ِ دوری می کشید و از چگونه جدا شدنمون بار ها و بارها می گفتیم و چند باری هم بحثمون می شد ولی از سر ِ بی کسی به نفع ِ هم کنار می رفتیم ...... ما جرایی جداییمون این بود که : ... من و خاطره در ایران سال ها با هم دوست بودیم و من سخت گرفتار ِ عشقش بودم و اون هم همین و می گفت ... تا اینکه من به غربت سفر کردم و در حالی که تمام ِ امید و آرزوم خاطره بود خبری به من رسید که همه امیدم رو از دنیا برید ..... بعد از سفر ِ من خاطره با پسر ِ دیگری دوست شده بود و من و از یاد برده بود و خودش هم دلیل ِ این کارو عدم تحمل ِ دوری من میدونست که من باور نداشتم و ندارم ..... ولی از جایی که گذشته دیگه گذشته وکاریشم نمیشه کرد از این موضوع می گذریم .....به هم بدجوری عادت کردیم ... هر دومون غریبیم و بی کس یعنی از نظر ِ عاطفی بی کس !!!! با گذشت ِ زمان و صحبت های بیشتر به هم بیشتر تونستیم اطمینان کنیم و منم اونو بخشیده بودم ...... حرفی تو دلم بود که قدیمی بود ولی حرارتش تمام ِ تنم و می سوزوند ... باید می گفتمش چاره ای نبود ولی از نتیجه می ترسیدم ..... نمی خواستم که همین حد اقل رابطه بینمونم خراب بشه .... هرشب گفتن ِ این حرف و به شب ِ بعد می سپردم ..... از خودم خسته شده بودم ... خاطره هم بو برده بود که من یک مشکل ِ درونی دارم با خودم چون من و رفتارم و خوب می شناخت ازم خواست که هر جوری شده حرفم و بزنم .... منم بعد از مدتی فکر کردن تصمیم به گفتن گرفتم ..... اینجوری شروع شد که : ازش خواستم که اول فکر کنه و بعد جوابم و بده و قبول کرد ..... با یک جمله بار ِ سنگین ِ دلم و خالی کردم ...." خاطره دوست دارم " اشک تو چشام حلقه زده بود و بغض گلو مو با آخرین توان فشار می داد ... کمی به من نگاه کرد ... قلبم از هیجان داشت از جا کنده می شد ... از شدت ِ حرارت سرخ شده بودم .... منتظر ِ جواب بودم ولی سکوت ِ اطاق داشت خرابم می کرد ... از نگاهش نمی شد چیزیو خوند ...... که بالاخره لب به حرف زدن بار کرد و گفت ....... من ولی دوست ندارم !!!!!!!!!!!!!!!! دنیا دوره سرم داشت می چرخید ... از همین جواب می ترسیدم که بهش رسیدم ........ ادامه دارد

Friday, June 24, 2005

حسرت ( قسمت پنجم ) اي دريغ

سعي كردم با خونش تماس بگيرم ..... كسي گوشي رو بر نداشت ... پول بايد تا غروب به حساب ِ بيمارستان واريز مي شد و منم ديگه كم كم داشت باورم مي شد كه بايد با زندگي آروم و بي دردسرم خداحافظي كنم و به سر در گمي و كلافگي و مسوليت ِ مازاد سلام كنم ..... نمي دونستم چه ميشه كرد و اصلا من وظيفه اي دارم يا نه ..... در حال فكر كردن و شماره گرفتن بودم و از يكنواختي صداي بوق ِ آزاد ِ تلفن كه تنهايي رو فرياد مي زد خسته كه ناگهان صداي خسته و ناتواني سكوت ِ فكرم و شكست ...... " الو ؟؟؟؟
سلام خانم -
سلام شما ؟ -
من اميد هستم -
اميد كيه؟ -
ظاهرا ديگه از فكرو حافظه پاك شده بودم .... بعد از كمي نشوني دادن من و شناخت و خوب هم شناخت ..... نمي خواستم كه از جريان دخترش با خبر بشه براي همين بدون ِ لحظه ای درنگ سراغ ِ پدر ِ خانواده رو گرفتم ولی جواب ِ زیاد خوش آیندی نشنیدم ....شب ِ گذشته در خانه به دليله مست بودن ِ پدر درگيري فيزيكي رخ داده بود و بعد از دخالت ِ پليس كه توسط مادر خبر دار شده بود پدر رو بازداشت كرده بودن و قرار ِ دادگاه براي هفته ديگه بود تا مقدمات ِ جدايي فراهم بشه !!! ...با شنيدن ِ اين خبر خيلي بيشتر از قبل تو خودم گم شدم ... نمي دونستم كه بايد چه كرد ..... ناچار به گفتم جريان به مادر بودم ..... داشتم فكر مي كردم كه چه جوري بايد شروع كنم كه مادر پرسيد : " ميدونم كه بي دليل زنگ نزدي پس لطفا بگو هرچي كه هست ! " صداي گريه مادر ِ خاطره تصوير ِ مادر ِ خودم رو برام زنده كرد كه آخرين روز تو فرودگاه اشك مي ريخت و نمي خواست كه ازش دور شم ..... اي خدا چه كنم؟؟؟؟ آخه اين چه جور امتحانه ؟؟ با هر مشكلي كه بود داستان رو مو به مو تعريف كردم و جريان پول رو هم گفتم ولي حاصلي نداشت .... مادر ِ خاطره هيچ گونه حساب ِ بانكي براي خودش نداشت و تمام ِ پول ها در حساب ِ پدر بود و راه هاي دسترسي به اون حساب هم فقط دست ِ خودش بود ..... اميد به كسي نبود هم اونا غريب بودن هم من !!! ناچار به حساب ِ پس انداز ِ خودم دست بردم .... پولي كه با زحمت ِ زياد جم شده بود حالا مي بايست .... بگزريم !!!!!.... موجودي حساب رو به حساب ِ بيمارستان منتقل كردم و پس از اطلاع دادن به بيمارستان ازشون خواستم كه خاطره رو به اطاق ِ جراهي منتقل كنند .... انقدر احساس ِ خستگي مي كردم كه انگار كوه رو دوشم گذاشتن .... عجب روزگاريه ..... تازه ميفهميدم كه پدرم چه جوري سه تا بچه قد و نيم قد وبزرگ كرده و هر كدوم و واسه پيشرفت ِ آيندشون به گوشه اي از دنيا فرستاده .... شب كه شد به خونه خاطره رفتم تا همراه ِ مادرش به بيمارستان بريم ... اين خونه با خونه دي شب خيلي فرق داشت .... چراغ هاي بيرون خاب بودن فواره ها تو خودشون گم شده بودن و هيچ صدايي نميومد ..... مادر ِ خاطره با ديدن ِ من خوشحال شد ولي خيلي كوتاه. منو به آغوش كشيد و گريه اي از سر ِ بي كسي سر داد ... شايد نمي دونست كه من هم مثل خودشم و بس ! خاطره عمل رو به خوبي گذروند و ما هم شاد بوديم از اين موفقيت ولي بايد مدتي بستري مي موند تا كاملا خوب بشه .... در اين مدت پدر و مادر ِ خاطره از هم جدا شدند و از اون جايي كه همه دارايي به نام ِ پدر بود ! مادر ِ و برادر ِ خردسال ِ خاطره بي پناه شدند ... ناچار گوشه خلوت ِ بي كسيم رو با خاطرات ِ گذشتم قسمت كردم ... ديگه به خاطره داشتم عادت ميكردم ولي هرگز اين اتفاق رو دوست نداشتم .... بعد از بهبود ِ خاطره همه از نظر ِ روحي بهتر ار گذشته شديم .... بار ِ سنگين ِ يك خانواده در سن ِ كم رو دوشم سنگيني مي كرد و داشت به زانو در مياوردم .. مادر ِ خاطره به دليل ِ داشتن ي كودك از كار كردن معذور بود و خاطره هم به دليله سنگيني درسها تن به كار نمي داد ... اون روزها به كندي و به سختي ميگذشتتن و تنها حرفي كه واسه گفتن داشتم چند بيت از يك ترانه بود
"مسافر ِ شهر ِ غمي غريبي مثل ِ خودمي"
كم كم داشت اتفاقي كه نبايد رخ ميداد به واقيت نزديك مي شد .... من و خاطره .... درگير ِ احساس ِ عميقي كه تازه بود ولي يادگاري از قديم بود شده بوديم .... همه چيز خوب بود به غير از .... ادامه دارد

Wednesday, June 22, 2005

حسرت ( قسمت ِ چهارم ) دور ِ باطل

بعد از اينكه به درد ِ دلش خوب گوش دادم و سعي كردم كه دركش كنم ازش با شام ِ مختصري كه از شب ِ قبل داشتم پذيرايي كردم ... اولش نمي خواست چيزي بخوره ولي وقتي كه آروم شد گرسنگي يادش اومد و از خودش پذيرايي كرد ..... خيلي خسته بود . هم از نظر ِ روحي و هم از لحاظ جسمي ..... مشخص بود كه در اين 4 ماه حسابي بهش بد گذشته و سخت دنبال ِ يه گوشه امني ميگرده كه بار ِ خستگيش و زمين بذاره و نفسي تازه كنه و كجا از گوشه آروم و دنج ِ من بهتر ؟؟؟ صبح ِ فرداي ِ اون شب ِ غير ِ عادي در حالي كه داشتم حاظر مي شدم كه كار و شروع كنم از خودم پرسيدم كه اين مهمونه ناخونده تا كي مي خواد مهموني كنه ؟ درگير ِ اين فكر ِ بي جواب بودم كه متوجه شدم جلوم ايستاده و سرش و پايين انداخته !!!.... پرسيدم چيزي مي خواي بگي ؟ آروم گفت : ميشه يه مدت اينجا بمونم ؟؟؟ كمي به فكر فرو رفتم ... چه بايد كرد ؟ راه ِ درست چيه ؟ نمي دونم كه آيا تنهايي سنگدلم كرده يا اينكه حرف ِ درستي زدم ... گفتم نه رِفيق !!! اينجا جاي مناسبي نيست واسه موندن ... هنوز هرفم تموم نشده بود كه قطره هاي اشك و تو چشاي ِ معصومش ديدم ..... انگار كه دنيا رو سرم خراب شده بود .... ولي يه حسي بهم مي گفت كه رو حرفم بايد وايسمو اين كار و كردم .... سرش و بالا آورد ... تو چشام نگاهي از سر ِ درماندگي كرد و گفت قديما اينقدر دل سنگ نبودي .... و رفت !!!!! من هم دقيايقي رو به آيينه اي كه در چند متري . رو به روم بود خيره شدم ..... هرچي سعي كردم كه خودم و تو آينه ببينم نتونيتم !!! اون كسي كه تو آينه بود من نبودم . نميشناختمش ..... ولي انگار داشت سعي ميكرد چيزي بگه حرفي بزنه ...بغز ِ گره خوردش و تو گلوم حس ميكردم ..... افكار ِ پريشونم ناگهان با صداي مهيب ِ ترمز ِ ماشيني در خيابون به هم ريخت و بعد از ثانيه اي سكوت صداي با سرعت دور شدن ماشين رو شنيدم ..... تنها كاري كه كردم اين بود كه شتاب زده به طرف ِ بيرون دويدم ..... حتي تصور ِ حادثه هم منو ديوانه تر از حالم ميكرد ...... دخترك ِ غريب روي زمين آروم خابيده بود و گونه هاشو با سرخي خونش سرخ كرده بود ..... كوچه ساكت و خلوت بود ... شتاب زده به درون ِ ماشين ِ خودم كشيدمش و با سرعت ِ زياد به طرف ِ بيمارستان حركت كردم .... شتاب ِ زيادم رنگ و بوي ِ خطر نداشت ...خيلي عجيب بود حتي قلبم هم آروم و با قدرت مي طپيد .... خيلي زود به بيمارستان رسيدم و با سرعت حاصل ِ خود خواهي و سنگ دليم رو به دست ِ دكتر ها سپردم ... بعد ساعتي انتظار دكتر گفت نياز به عمل ِ جراحي هست و از اونجايي كه دخترك هنوز بيمه نبود بايد پول را خودم مي دادم .... ادامه دارد

Monday, June 20, 2005

حسرت ( قسمت ِ سوم ) آشنا

پس از مدتی کوتاه ناگهان تنم سرد شد و سرم گیج رفت ..... صاحب ِ این صدا غریبه ای است که بوی کهنگی خاطراتش به مشامم می خورد و آرام آرام غبار ِ کهنگی و دوری را از پیکر ِ سردش کنار می زد ..... کسی که سالها به د ست ِ فراموشی سپرده شده بود حالا تو کنج ِ غربت بدون ِ هیچ مقدمه ای دوباره سرزده خلوت ِ دوست داشتنیم رو به هم می زنه ..... خاطرات ِ مشترک ِ گذشتمون در عین شیرین بودنش آذارم می داد .... نمی خواستم که در چرخه باطل ِ تکرار بیفتم .... در این سال های غربت نشینی به تنهلیی عادت کرده بودم .... نه کسی از من خبر می گرفت و نه من از کسی ..... تنها همدمم صدای موسیقی بود و چند شمع و نوای ِ گیتارم ....... ازش پرسیدم تو اینجا چه می کنی ؟؟؟ چرا اینقدر پریشانی؟؟؟؟ .... گفت : نپرس فقط به دادم برس ؟؟؟ پرسیدم کجایی؟؟ نشانی را گرفتم ... سریع سوار ِ ماشینی شدم که حاصل ِ ماه ها کار ِ شبانه روزیم در دل ِ غربت ِ یخ زده بود .... و تنها شاهد ِ پرسه های ِ بی هدف ..... به مقصد رسیدم .. خانه ای بود بزرگ که اطراف ِ آن با نور های رنگی در دل ِ شب می درخشید ... آرام و مراقب از ماشین پیاده شدم ... باران ِ تندی می بارید ... قدم زنان به در اصلی خانه نزدیک شدم ... صدای فریاد و فقان ستون های خانه را به زانو در آورده بود ... صدای گریه کودکی خردسال در میان ِ آن همه صدا بی توجه گم می شد .... نمی دانستم چه کنم .... ناخداگاه دستم به سمت زنگ ِ خانه رفت .... هنوز انگشتم سطح زنگ را لمس نکرده بود که صدايي زمزمه وار ولي پر طنين و خوش آهنگ تمام توجه من رو به خودش جلب كرد ... نگاهي به پشت ِ سرم انداختم !!!! هنوز تو نگا هش مهربوني موج ميزد و هنوز مثل هميشه خواستني و دوست داشتني بود .... آروم مثل گذشته اسمم رو صدا زد ... اشكاي آسمون با همه تندي بارش پيش چشماش شرمنده بودن ... در عالمي ديگه بودم دنيايي كه خيلي وقت بود غربت ازم گرفته بودش به آغوش كشيدمش و هنوز گرم و صميمي و معطر ... با صداي فريادي از طرف خونه به خودم اومدم و فهميدم اينجا جاي موندن نيست .... به تندي به داخل ماشين رفتيم و شروع به حركت كرديم .... در طول مسير صداي جز صداي ِ بارون به گوش نمي رسيد ..... ساكت تر از هميشه بودم و به عمرم اونو اين قدر ساكت نديده بودم ... انگار داشتيم گذشته رو مرور مي كرديم ... گهگداري لبخندي از روي قشنگي خاطرات رو لبامون نقش مي بست ولي پايدار نبود و به سرعت با اخمي در هم ميشكست .... به خونه رسيديم به داخل خونه راهنماييش كردم .... چند سالي بود اين خونه به جز من كسي ديگه اي رو نديده بود .... حس ميكردم فظاي خونه رنگي شده ... حالا ديوار ها به جز صداي موسيقي و گيتار و صداي حنجره زخم خورده من صداي جديدي ميشنيدن .... بعد از اينكه لباساي خيس رو با لباس هاي خشك ِ من عوض كرد داستان رو كامل تعريف كرد ..... دليل خروجشون مشكل ِ سياسي پدر بود ... 4 ماهي بود كه اومده بودن ولي آرزو ميكرد كه كاشكي اينجا نبودن .... پس از اومدنشون پدر به الكل رو آورده بود و اين مساله سخت امنيت خانواده رو تهديد ميكرد و امشب هم اوج ِ نا ارومي بود ِ و اونم از دفترچه تلفن اسم و شماره من رو پيدا مرده بود و از من كمك خواسته بود.... ادامه دارد

Sunday, June 19, 2005

من و من

وقتي ازش مي پرسي كه من برات چه ارزش و مقامي دارم ؟ ..... با مهربوني ميگه : تو بهترين رفيقمي .... مي پرسي چرا بهترينم ؟؟؟ يكمي صبر ميكنه و ميگه : آخه هروقت كه مي خامت هستي .. هميشه به دادم ميرسي .. هر وقت كه حالم گرفته تو خوبم ميكني ...... . هرچي ميون ِ جملاتش دنبال چيزه ديگه اي به جز سنگ صبور بودن ميگردم چيزي دستگيرم نميشه !!!... از خودم مي پرسم خوب اگه يه روز به دادش نرسم چي ميشه ؟؟ رفاقت يعني همين ؟ پس چرا هروقت كه من محتاج ِ يك گوش ِ شنوام كسي نيست ؟؟ مدت هاست كه سنگ ِ صبورم رفيق ... ديگه غم هام داره فراموشم ميشه ... بيشتر از اينيكه به فكر ِ خودم باشم به تو فكر ميكنم ..... شايد تو به من بگي بهترين رفيق ... ولي تكليف ِ من چي ميشه ؟؟؟ آيا درون ِ منم به من ميگه كه من بهترين رفيقشم ؟؟ يا اينكه از من سرد و نا اميد شده ؟
هي من ِ گم شده .... هي مني كه گمت كردم .... من و ببخش ... ببخش كه زير سنگينيه رفاقت له شدي و به فرياد ِ حنجره خراشيدت گوش ندادم ...... از اين به بعد من مال ِ خودمم .... قسم مي خورم
(من نفس مرده ترين حنجره ام )