Wednesday, June 22, 2005

حسرت ( قسمت ِ چهارم ) دور ِ باطل

بعد از اينكه به درد ِ دلش خوب گوش دادم و سعي كردم كه دركش كنم ازش با شام ِ مختصري كه از شب ِ قبل داشتم پذيرايي كردم ... اولش نمي خواست چيزي بخوره ولي وقتي كه آروم شد گرسنگي يادش اومد و از خودش پذيرايي كرد ..... خيلي خسته بود . هم از نظر ِ روحي و هم از لحاظ جسمي ..... مشخص بود كه در اين 4 ماه حسابي بهش بد گذشته و سخت دنبال ِ يه گوشه امني ميگرده كه بار ِ خستگيش و زمين بذاره و نفسي تازه كنه و كجا از گوشه آروم و دنج ِ من بهتر ؟؟؟ صبح ِ فرداي ِ اون شب ِ غير ِ عادي در حالي كه داشتم حاظر مي شدم كه كار و شروع كنم از خودم پرسيدم كه اين مهمونه ناخونده تا كي مي خواد مهموني كنه ؟ درگير ِ اين فكر ِ بي جواب بودم كه متوجه شدم جلوم ايستاده و سرش و پايين انداخته !!!.... پرسيدم چيزي مي خواي بگي ؟ آروم گفت : ميشه يه مدت اينجا بمونم ؟؟؟ كمي به فكر فرو رفتم ... چه بايد كرد ؟ راه ِ درست چيه ؟ نمي دونم كه آيا تنهايي سنگدلم كرده يا اينكه حرف ِ درستي زدم ... گفتم نه رِفيق !!! اينجا جاي مناسبي نيست واسه موندن ... هنوز هرفم تموم نشده بود كه قطره هاي اشك و تو چشاي ِ معصومش ديدم ..... انگار كه دنيا رو سرم خراب شده بود .... ولي يه حسي بهم مي گفت كه رو حرفم بايد وايسمو اين كار و كردم .... سرش و بالا آورد ... تو چشام نگاهي از سر ِ درماندگي كرد و گفت قديما اينقدر دل سنگ نبودي .... و رفت !!!!! من هم دقيايقي رو به آيينه اي كه در چند متري . رو به روم بود خيره شدم ..... هرچي سعي كردم كه خودم و تو آينه ببينم نتونيتم !!! اون كسي كه تو آينه بود من نبودم . نميشناختمش ..... ولي انگار داشت سعي ميكرد چيزي بگه حرفي بزنه ...بغز ِ گره خوردش و تو گلوم حس ميكردم ..... افكار ِ پريشونم ناگهان با صداي مهيب ِ ترمز ِ ماشيني در خيابون به هم ريخت و بعد از ثانيه اي سكوت صداي با سرعت دور شدن ماشين رو شنيدم ..... تنها كاري كه كردم اين بود كه شتاب زده به طرف ِ بيرون دويدم ..... حتي تصور ِ حادثه هم منو ديوانه تر از حالم ميكرد ...... دخترك ِ غريب روي زمين آروم خابيده بود و گونه هاشو با سرخي خونش سرخ كرده بود ..... كوچه ساكت و خلوت بود ... شتاب زده به درون ِ ماشين ِ خودم كشيدمش و با سرعت ِ زياد به طرف ِ بيمارستان حركت كردم .... شتاب ِ زيادم رنگ و بوي ِ خطر نداشت ...خيلي عجيب بود حتي قلبم هم آروم و با قدرت مي طپيد .... خيلي زود به بيمارستان رسيدم و با سرعت حاصل ِ خود خواهي و سنگ دليم رو به دست ِ دكتر ها سپردم ... بعد ساعتي انتظار دكتر گفت نياز به عمل ِ جراحي هست و از اونجايي كه دخترك هنوز بيمه نبود بايد پول را خودم مي دادم .... ادامه دارد

1 comment:

Anonymous said...

nemitoonam chizi begam gheir az inke vaghan montazere edamasham...
moafagh bashi hamishe!:)