Saturday, December 30, 2006

دوباره آمدم

سلام ... لابد میگویید که برادر ِ من چه سلامی چه علیکی ! خوب بگویید
اول از همه اینکه اگر میخواهید لطف کرده و ترانه ای از من بخوانید به وب سایت ِ شخصی ِ من تشریف ببرید همه را آنجا نوشتم
و دوم اینکه : میخواهم اینجا فقط متن نویسی کنم تا هم دیکته ام خوب شود و هم نوشتارم و توامان گفتارم ! دلم میخواهد این بار که امدم ، از همین ابتدا درباره مرگ بنویسم ... آری به همین راحتی کشتنش ! یکی هم پیدا نشد که بگوید ، مگر گوسفند قربانی میکنید که به همین راحتی میکشیدش ... حیوانی گفتند انسانی گفتند ؟؟ صدام را میگویم ! با اینکه انسانی بود دست نشانده شیطان کاری ندارم ، ولی این کشتن را نمیفهمم ... خونم به جوش آمده ، با کشتنش دست ِ کم فهمیدیم که رنگ ِ حقوق ِ بشر قهوه ایست !!!!! درست است که عده ی زیادی از مردم از وی دردها کشیده بودند ولی بازهم به این سادگی کشتنش سخت بود .... فیلمش را دیدم که پای چوبه دار یا هرچه که بود .... در فکری عمیق بود ، شاید این گونه به انتها رسیدن را در کابوس هم نمیدید ! شاید انتظار داست که محترمانه تر جانش را بگیرند .. شاید دوست داشت که های و های گریه کند ولی صدام بودنش اجازه نمیداد . او ساعت ها پیش از دار زدنش مُرده بود !زنده بودن که با نفس کشیدن و راه رفتن فرق میکند عزیز ِ من ! او مدتها بود که دیگر نبود .... ولی اما او رفت و یک درس برای ما به جا گذاشت .. درس این است که آری در زندگانی که رسما و کتبا و به صورت ِ میانگین چندید سال است فرصت برای خوب بودن و بد بودن ِ همزمان نیست . یا باید خوب بود و یا بد . اگر بد باشی شاید به عاقبت صدام دچار شی ولی دور از دست نیست که با خوب بودن هم به همان مقصد برسی . کلاهمان را بچسبیم تا باد ِ عدالت نبردش