Tuesday, May 17, 2005

حسرت (قسمت دوم ) تلفن

که ناگهان صدای رعد افکار ِ به هم تنیده من را پاره پاره کرد ...... به آسمان خیره شدم ... به این فکر میکردم که چگونه می توان آسمانی بود ؟؟؟ چگونه می توان گریست و فریاد زد ؟؟؟ چگونه می توان خورشید و ماه و ستاره ها را در دل جای داد بی آنکه جا برای عبور ِ ابرها تنگ نشود ؟؟؟ در حالی که این پرسش های بی پاسخ را مرور می کردم صدای گوش خراش ِ تلفن افکارم را پاره کرد ...... الو ؟
سلام !!! صدا آشنا بود ! ولی نمی دانستم کیست ! دخترکی با صدای لرزان ..... سلام لطفا کمکم کنید ! خواهش می کنم کمک کنید
سکوت برای لحظه ای بر ذهن ِ من حاکم شد ... تا آنکه ....... ادامه دارد

Thursday, May 05, 2005

حسرت(قسمت اول) روز ِ بارانی

از پنجره کوچیک ِ کنار میز ِ کهنه و قدیمیم به بیرون نگاهی انداختم..... هنوز آسمون داشت گریه میکرد ! و چه گریه ای !!! انگار سال ها بود که معشوقش رو ندیده بود و انگارتازه یادش افتاده بود و حالا داشت غم چند سال ِ رو یک شب ِ جبران میکرد...... آهی از سره دل گرفتگی کشیدم و برگشتم و پشت ِ میز ِ کهنه نشستم..... بارش ِ سنگین بارون من و سخت به فکر فرو برده بود قلم به دست گرفتم و تصمیم گرفتم که ترانه ای بنویسم از غم ِ دل ِ ابر سیاه ـ لازم نبود زیاد به فکرم فشار بیارم ، صدای بارون داشت خودش ترانه می گفت
مث ِ قطره های بارون پَرم از درد ِ جدایی ...... ای تو که ابره سیاهی .. بی وفایی بی وفایی
من همون قطره تنهام ....... که سپردی.. من و به کویر ِ غربت
گفتی که جنگل به پا کن .... جادو کن ای تو سفیر ِ شکر و نعمت
در همین حال و هوا بو دم که ........ (ادامه دارد
(قصه حنجره ها قصه سبز من )

Monday, May 02, 2005

برگشتم

سلام
من برگشتم. مدتی بود که از دیوار روبه روم هم بی صدا تر بودم...چه میشه کرد زندگیه دیگه انواع مشکلات ِ پیش بینی نشده ایجاد شده بود که هنورم برقرارن...ولی خودم از بی صداییه خودم خسته شده بودم ... گفتم بنویسم تا بمونم پشت ِ غم ها جون نبازم ... به زودی خبرای خوب میارم براتون .. خیلی خوب !!! از دوست خوبم "پژمان" ممنونم که بلاگ رو با حرفای ِ قشنگش زنده نگه داشت... سپاس
و همین ! سالم و شاد و برقرار باشین
(هنوز این حنجره زندست)