Thursday, April 28, 2005

به ســــراق من اگر می آیی

به سوی من اگر شب آهسته قدم بر می داشت
تحفه می برد به خانه آشفته ترین صبح
گر کلاغی در دم صبح آدینهء غم میشد و می خواند
پریشانی من در طلب آن روز نگون بخت می سوخت
گر می خواست شمعی بگرید از غم مرگ یک شـــاپرک بیجان
طوفان بلاها سرد می کرد شـــعلهء آن آتش را
گر عصیان بلا صیحـــه میزد بر تن عریان یک ابر
سیــــل تباهی میساخت ویران هرچه بــود و نبــود
وقتی ندای قمـــری عاشق برسد به مـــزار یک ســـطر
پژمره و پوسیده شود هرچه امید خزید در آن ســـطر
گر سرم را از مصیبت به در سنگی قلبها بزنم
ترک خوردگی آیینهء عشق در طرف دیگر عمر می روید
گر بمیرم از غـــم دوری عشق، از غم مرگ لطافت
شاید بدمد از مغرب، خورشید صـــفا
گر توانم با خود دفن کنم غصه را، مـــاتم را
شاید گل سرسبز صفا در دلها، رویش تازه آغاز کند
گر پس از مرگ به ســــراق تن جان دادهء من میآيید
تحـــفه آرید کمـــی باران، کمـــی آرامــش
یک ســـــبد پر گلهـــای ترنم آرید، پر گلهــــای صفا
یک محــــبت، یک عشــــق، یک آییـــــنهء سـالم
و به یاد آرید آن سطر از ســــرودهـــای استاد
کــــه میگفت به اهـــل غوغا به اهل ســـــودا
به سراق مــن اگر می آیی، آهسته قدم بردارید
مبــادا که ترک بـــردارد، چینی تنهایی مــن
سودا

Sunday, April 24, 2005

محرم

دلم تنگ است از بی وفایی .......................... دلم می گیرد از دورنگی وجدایی
علت چیست از این همه تضویر ...................... معلول چیست با این همه تبدیل
عشق را بازیچه کردن نیست روا ........ مقصود عاشق ز معشوق نیست جز صفا
یک لغت صداقت، به زعمری محبت ........ آنی زندگانی با صراحت، به حیاطی پر زجهالت
تو که عشق را بازی و عاشق را بازیپه می انگاری ..... نشاید که نامت انسان و رسم افعالت زندگانی
اگر عشق منطقی داشت، جهان زعشاق تهی .... گر خدا ریاضت نمی داد مرا دل زغم تهی
خدایا بندگان را عشق آسان مده .......... گر میدهی عشق، زان پس سامان بده
به سودا عشق پاک و معشوق صادق بده ....... خدایا دور از ریا و رضالت معشوقی آزاده بده
سودا

طعم وصال

چشمهء عشق جشمه ای نیست ........... هر بی سر و پایی بتواند گل آلودش کند
برای نوشیدن آب گوارای عشق ............ هفت خوان معرفت را می باید پیمود
معرفت دُری است که درگاه عشق است ...... وفا و صداقت محتصبانِ وادی عشق
عشق پیشگانِ بسیار پای در این راه نهادند ...... هر یک به طریقی بیجاره و بی نسیب ماندند
توشهء راه را میبایست از دل پاک کرد ........... می بایست صفا و صمیمیت را در خرجه داشت
می بایست نگین محبت در دست فکند .............. وبا صبر و تحمل طی طریق کرد
مشقت کشید و عرق سرمستی ریخت ...... وپاهایی پر نقش از زخم جورِ معشوقه داشت
خون فراق از سینه ریخت .................... تا لحظه ای طعم ضیرین وصال را چشید
سودا

Friday, April 22, 2005

صفحه ای از برگ زندگی

میدانم میدانم اشک ریختن یعنی چه ...من مسیر اشک تا گونه را خوب میدانم......میدانم مسافر کیست میدانم......میدانم چشم در انتظار مسافری بودن یعنی چه....میدانم کوه بودن و یک جانشستن چیست....میدانم شبنم صبحگاهی چیست....میدانم طعم گرسنگی رامیدانم..... فقر یعنی چه میدانم..... درد شکسته بالی رامیدان...ممیدانم شمِّ بغض را میدانم ....حس مرگ رامیدانم .....دوری چیست..... میدانم .فراق چیست ....میدانم از دست دادن عزیزی یعنی چه میدانم .....طعم غربت را من خوب میدانم ......میدانم زندگی سخت است میدانم .....من فراز و نشیب زندگی را خوب میدانم .....بازی سرنوشت را میدانمو ......چه دشوار وناگوار است این بازی میدانم..... شکستن قلبی چه معنایی دارد..... له شدن زیر فشار زندگی چیست میدانم .....من سنگینی بار حرف زور را میدانم ....میدانم طلاق یعنی چه میدانم ....میدانم هوا سرد است و دستان سرد در آرزوی آتش، میدانم .....میدانم یخ زدن چیست .....میدانم کودکی را که در طلب یک سیب زجه میکشد یعنی چه .....میدانم مویة مادری در قبرستان بر مزار فرزندش چیست .....میدانم بی خانمانی چیست ...میدانم فریاد موجر بر سر مستإ جر را میدانم .....میدانم دربدری چیست .....میدانم غم باران راو چه سوزناک است سرود باران میدانم ....بی لباسی در شب عید را خوب میدانم .....میدانم غم سنگین پدر راکه ناچار است از فقر....میدانم علت سقوط رامیدانم..... علت فساد رامیدانم ...غم آب مرداب را میدانم ....میدانم سیگار چیست ....میدانم مشروب و بد مستی چیست .....عاقبت گل یخ را من خوب میدانم .....میدانم تنهایی چیست .....من بازی عشق را خوب میدانم و میدانم طعم قصة مادربزرگ را در زمستان، زیر کرسیو میدانم ....اولین لبخند کودک چه لذتی داردمیدانم .....تولد نوزاد چیست میدانم.... گرچه هیچوقت وصال تام ممکن نیست .....ولیکن من طعم وصال را خوب میدانم.... میدانم کمک به فقرا چه عظمتی دارد.....میدانم فلبی را شاد کردن شاهکاریست .....میدانم دست بی کسان را گرفتن مردانگیست .....میدانم کمی به فکر کودک همسایه بودن فتوت و جوان مردیست .....میدانم تمام اینها قسمتی از زندگیست خوب میدانم .
سودا

Monday, April 18, 2005

آ تش و چوب

ذره آفتابی است در فظا........گرم و روشن و لطیف
در کنارش قاصدکی، رها در هوا.....آسوده، بی خیال، سیال
از شب پیش، هم آغوش بود، چوب با آتش.......چه نزدیکیِ گرم و درخشانی
شعله ها، رگهایِ چوب را پر کرده بود.......گرمیِ شعله ها در شریانِ چوب می دوید
نسیمِ ملایمی وزید......چوب نفسی کشید
ولی آتش او را سخت در برگرفته بود........وجودشان یکی شده بود
آتش هم با نفسِ چوب نفس می کشید.........و شعله ها بی مَهابا در وجودِ چوب رخنه می کردند
تقلای چوب بی حاصل بود........آتش، مرگ را لحظه به لحظه به درون تکه درخت میدمید
درختی که هوایِ تازه به خلوتِ فضا میدمید........طعمِ تلخ و گسِ مرگ کام چوب را احاطه کرد
طعمِ فظایِ آلوده آرزو میکرد.........چه نحس و تلخ است این هم آغوشی
چوب داد زندگیش را به باد..........در پیِ یک هوسِ خام
زائیدة این نزدیکی.......تکه ذغالی سیاه و بد ترکیب
دیگر مجالی برای گریستن نبود........قطرات اشک بی وفقه ، مه گونه
به سوی آسمان میشتافتند.........و چوب در عاقبت سیاهِ خود میسوخت.

Sunday, April 17, 2005

دلم گرفته

سلام
باز دوباره دلم گرفته . فکر میکنید چه احساسی داره وقتی یک نفر رو از ته قلبت دوست داری و این دوست داشتن 3 سال که جریان داره و در این 3 سال این عشق یک طرفه بوده و هست . حتما جوابتون اینه که "خیلی سخته" . آره تا سر حد مرگ سخته . سه سال درگیر این مشکلم و این و میدونم که خودم مسولم و نه طرف مقابل . کسی دوست دارم که شب و روزم و پر کرده کسی که کیلومتر ها از من دوره ولی کاش این فاصله فقط به کیلومتر ختم می شد . مشکل اصلی فاصله قلبی اون از من ِ و چه سخته..
ای کسی که عاشقتم اگه صدای این " حنجره" همیشه عاشق رو میشنوی بدون که این حنجره هنوزم به عشق تو پر طنین ترین صداست.
( تا حنجره باقیست فریاد باید زد)

شادی یا غم، مسئله این است

با درود به همه دوستان
چند روزیه که می خوام به جمع دوستان "با حنجره" این بلاگ بپیوندم و بنویسم. اما هر کاری کردم دیدم "نوشتنم نمی گیره". ولی امشب دیگه دل رو به دریا زدم و شروع به نوشتن کردنم
مطالب آقا رضا و مونا خانم رو خوندم. راستش یکی از کسانی که آقا رضا کسل و پکر دیده بود شخص بنده حقیر بودم. اما بعد از یک سری مشکلاتی که برام پیش اومد دیدم با خودم لج کردن و "غمبات" گرفتن هیچ دردی رو که دوا نمی کنه بلکه بدترموجب میشه که آدم به خودش بقبلونه که باید همیشه غم تو زندگیش باشه.
ولی چیزی که دستگیرم شد این بود که حداقل برای من یکی دل تنها بهتر از یار و رفیق باوقاره. دیگه برای من دلدار معنی نداره. دیدم اگه شاد باشم و بی خیال همه چیز بشم راحتتر می تونم زندگی کنم، حتی با این وجود که دارم خودم رو گول میزنم. نمی دونم فقط برای من اینطوره یا بقیه هم می تونند بی خیال همه چیز باشند. ولی شاید بدک هم نباشه بعضی وقتها آدم مست بشه (یا اگه مست نمی کنید خودتون رو به مستی بزنید) و بگه
آقایون دست
خانمها رقص
حالا بر عکس
خلاصه از اینکه خیلی جلف بودم شرمنده
شاد و پیروز باشید
همزاد

Friday, April 15, 2005

تنهایی

ناراحتی...غصه...غم...واژهایی آشنا اما غریب! درد و غصهایی که بدونه اونکه بخوایم باشون رفیق میشیم و به سرزمین احساستمون راه میدیم تا آشیانه کنن...گاهی برای تصور تصویری زیبا که از هر رویایی شیرینتر چشمامونو میبندیم...اماتا چشمامونو باز میکنیم و میقهمیم که اون تصویر صرابی بیش نشبوده ناخودا گاه در لونه غم رو میزنیم........ ماآدماخیلی تنهائم............... یادش بخیر کودکی!! چه راحت دوست پیدا میکردیم! چه راحت عشق میرزیدیم!از ته دل میخندیدیم! غم نبود. غصه نداشتیم. حالا هر چی بزرگتر میشیم به تنهایمون پی میبریم! حالا دیگه دوست شدنهامون فقط بخواتر بازی قایموشک و گرکم به هوا نیست. دیگه نمیخوایم بچه بشیم تا بازی مامان بازی رو شروع کنیم! دنبال دل میگردیم. دل میبندیم دل میکنیم دل میشکونیم تا به دلدار برسیم. تا شاید به دردمون برسه! ولی دلدار کو؟ یار کو؟ رفیق با وقار کو؟
پس دوبار میریم در خونه غم... تق... تق...تق در رو باز کن که یه دل شکسته اومد
مونا . ک

Tuesday, April 12, 2005

:: حرفی از سره دلخوشی ::

یه مدتیه با هرکسی که حرف میزنم پکره ! وقتی ازشون می پرسم که دلیل این همه کسل بودن چیه ...خودشونم
نمیدونن . کمی که سره صحبت باز میکنیم تازه میفهمیم دلیل این ناراحتی ها فقط گاهی انتظار بی جا و بی حساب از دوستان و اطرافیان و گاهی هم برخورد غیر حرفه ای و غیر منطقی با مشکلات کوچک هست ِ به صورتی که خوردترین مشکل تمام تمرکز و فکر شخص رو به هم می پیچه در حالی که می شد با ذره ای تسلط به راحتی مشکل رو بر طرف کرد و انرژی رو صرف مسایِِل مهمتر کرد. زندگی پر از فراز و نشیب ِ و ظاهرآ نشیبش بیشتره پس نباید سخت گرفت چون همه چیز میگذره و اگه ما به خودمون سخت بگیریم در نهایت دودش به چشم های به ظاهر بازه خودمون میره . همیشه امید هست و برای پیدا کردنش باید چشمامونو باز کنیم . همین
(سکوت ِ حنجره را باید شکست )