Thursday, May 05, 2005

حسرت(قسمت اول) روز ِ بارانی

از پنجره کوچیک ِ کنار میز ِ کهنه و قدیمیم به بیرون نگاهی انداختم..... هنوز آسمون داشت گریه میکرد ! و چه گریه ای !!! انگار سال ها بود که معشوقش رو ندیده بود و انگارتازه یادش افتاده بود و حالا داشت غم چند سال ِ رو یک شب ِ جبران میکرد...... آهی از سره دل گرفتگی کشیدم و برگشتم و پشت ِ میز ِ کهنه نشستم..... بارش ِ سنگین بارون من و سخت به فکر فرو برده بود قلم به دست گرفتم و تصمیم گرفتم که ترانه ای بنویسم از غم ِ دل ِ ابر سیاه ـ لازم نبود زیاد به فکرم فشار بیارم ، صدای بارون داشت خودش ترانه می گفت
مث ِ قطره های بارون پَرم از درد ِ جدایی ...... ای تو که ابره سیاهی .. بی وفایی بی وفایی
من همون قطره تنهام ....... که سپردی.. من و به کویر ِ غربت
گفتی که جنگل به پا کن .... جادو کن ای تو سفیر ِ شکر و نعمت
در همین حال و هوا بو دم که ........ (ادامه دارد
(قصه حنجره ها قصه سبز من )

2 comments:

Anonymous said...

چند وقت پیش این مطلب رو خوندم ..... یه جوری تو فکر انداختم:
هی گفت:
عشق چیزی است که بیشتر از هر چیزی داشتنش را دوست داریم..... و بیشتر از هر چیزی دادنش را دوست داریم.... و هیچ کس در نی یابد... که عشق همان چیزی است که همواره داده می شود... و پزیرفته نمی شود!

Anonymous said...

شكلات

با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد .مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .

×××

گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم «بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند»

صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»

×××

يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟



نويسنده : زري نعيمي