Friday, June 24, 2005

حسرت ( قسمت پنجم ) اي دريغ

سعي كردم با خونش تماس بگيرم ..... كسي گوشي رو بر نداشت ... پول بايد تا غروب به حساب ِ بيمارستان واريز مي شد و منم ديگه كم كم داشت باورم مي شد كه بايد با زندگي آروم و بي دردسرم خداحافظي كنم و به سر در گمي و كلافگي و مسوليت ِ مازاد سلام كنم ..... نمي دونستم چه ميشه كرد و اصلا من وظيفه اي دارم يا نه ..... در حال فكر كردن و شماره گرفتن بودم و از يكنواختي صداي بوق ِ آزاد ِ تلفن كه تنهايي رو فرياد مي زد خسته كه ناگهان صداي خسته و ناتواني سكوت ِ فكرم و شكست ...... " الو ؟؟؟؟
سلام خانم -
سلام شما ؟ -
من اميد هستم -
اميد كيه؟ -
ظاهرا ديگه از فكرو حافظه پاك شده بودم .... بعد از كمي نشوني دادن من و شناخت و خوب هم شناخت ..... نمي خواستم كه از جريان دخترش با خبر بشه براي همين بدون ِ لحظه ای درنگ سراغ ِ پدر ِ خانواده رو گرفتم ولی جواب ِ زیاد خوش آیندی نشنیدم ....شب ِ گذشته در خانه به دليله مست بودن ِ پدر درگيري فيزيكي رخ داده بود و بعد از دخالت ِ پليس كه توسط مادر خبر دار شده بود پدر رو بازداشت كرده بودن و قرار ِ دادگاه براي هفته ديگه بود تا مقدمات ِ جدايي فراهم بشه !!! ...با شنيدن ِ اين خبر خيلي بيشتر از قبل تو خودم گم شدم ... نمي دونستم كه بايد چه كرد ..... ناچار به گفتم جريان به مادر بودم ..... داشتم فكر مي كردم كه چه جوري بايد شروع كنم كه مادر پرسيد : " ميدونم كه بي دليل زنگ نزدي پس لطفا بگو هرچي كه هست ! " صداي گريه مادر ِ خاطره تصوير ِ مادر ِ خودم رو برام زنده كرد كه آخرين روز تو فرودگاه اشك مي ريخت و نمي خواست كه ازش دور شم ..... اي خدا چه كنم؟؟؟؟ آخه اين چه جور امتحانه ؟؟ با هر مشكلي كه بود داستان رو مو به مو تعريف كردم و جريان پول رو هم گفتم ولي حاصلي نداشت .... مادر ِ خاطره هيچ گونه حساب ِ بانكي براي خودش نداشت و تمام ِ پول ها در حساب ِ پدر بود و راه هاي دسترسي به اون حساب هم فقط دست ِ خودش بود ..... اميد به كسي نبود هم اونا غريب بودن هم من !!! ناچار به حساب ِ پس انداز ِ خودم دست بردم .... پولي كه با زحمت ِ زياد جم شده بود حالا مي بايست .... بگزريم !!!!!.... موجودي حساب رو به حساب ِ بيمارستان منتقل كردم و پس از اطلاع دادن به بيمارستان ازشون خواستم كه خاطره رو به اطاق ِ جراهي منتقل كنند .... انقدر احساس ِ خستگي مي كردم كه انگار كوه رو دوشم گذاشتن .... عجب روزگاريه ..... تازه ميفهميدم كه پدرم چه جوري سه تا بچه قد و نيم قد وبزرگ كرده و هر كدوم و واسه پيشرفت ِ آيندشون به گوشه اي از دنيا فرستاده .... شب كه شد به خونه خاطره رفتم تا همراه ِ مادرش به بيمارستان بريم ... اين خونه با خونه دي شب خيلي فرق داشت .... چراغ هاي بيرون خاب بودن فواره ها تو خودشون گم شده بودن و هيچ صدايي نميومد ..... مادر ِ خاطره با ديدن ِ من خوشحال شد ولي خيلي كوتاه. منو به آغوش كشيد و گريه اي از سر ِ بي كسي سر داد ... شايد نمي دونست كه من هم مثل خودشم و بس ! خاطره عمل رو به خوبي گذروند و ما هم شاد بوديم از اين موفقيت ولي بايد مدتي بستري مي موند تا كاملا خوب بشه .... در اين مدت پدر و مادر ِ خاطره از هم جدا شدند و از اون جايي كه همه دارايي به نام ِ پدر بود ! مادر ِ و برادر ِ خردسال ِ خاطره بي پناه شدند ... ناچار گوشه خلوت ِ بي كسيم رو با خاطرات ِ گذشتم قسمت كردم ... ديگه به خاطره داشتم عادت ميكردم ولي هرگز اين اتفاق رو دوست نداشتم .... بعد از بهبود ِ خاطره همه از نظر ِ روحي بهتر ار گذشته شديم .... بار ِ سنگين ِ يك خانواده در سن ِ كم رو دوشم سنگيني مي كرد و داشت به زانو در مياوردم .. مادر ِ خاطره به دليل ِ داشتن ي كودك از كار كردن معذور بود و خاطره هم به دليله سنگيني درسها تن به كار نمي داد ... اون روزها به كندي و به سختي ميگذشتتن و تنها حرفي كه واسه گفتن داشتم چند بيت از يك ترانه بود
"مسافر ِ شهر ِ غمي غريبي مثل ِ خودمي"
كم كم داشت اتفاقي كه نبايد رخ ميداد به واقيت نزديك مي شد .... من و خاطره .... درگير ِ احساس ِ عميقي كه تازه بود ولي يادگاري از قديم بود شده بوديم .... همه چيز خوب بود به غير از .... ادامه دارد

No comments: