Tuesday, June 28, 2005

حسرت ( قسمت ِ ششم ) سکوت

دیگه کم کم داشتم از کار ِ بیش از حد افسرده می شدم ... تنها دلخوشیم این بود که وقتی میام خونه با خاطره هم صحبت میشم .... تو این مدتی که تنها بودم و جز درو دیوار هم دمی نداشتم جای خالی یک گوش ِ شنوا خیلی برام خالی بود و نمی خواستم که دنبال ِ گوش ِ شنوا باشم چون درد ِ سرش از فایدش بیشتر بود ...... برای همین خاطره مثل ِ فرشته نجات بود برام .... شبها بعد از اینکه مادر و برادر ِ کوچیکش می خوابیدن من و خاطره سعی می کردیم که از مشکلا تمون بگیم و سعی می کردیم که هم و کمک کنیم ولی اکثر ِ مواقع صحبت به روزگار ِ دوری می کشید و از چگونه جدا شدنمون بار ها و بارها می گفتیم و چند باری هم بحثمون می شد ولی از سر ِ بی کسی به نفع ِ هم کنار می رفتیم ...... ما جرایی جداییمون این بود که : ... من و خاطره در ایران سال ها با هم دوست بودیم و من سخت گرفتار ِ عشقش بودم و اون هم همین و می گفت ... تا اینکه من به غربت سفر کردم و در حالی که تمام ِ امید و آرزوم خاطره بود خبری به من رسید که همه امیدم رو از دنیا برید ..... بعد از سفر ِ من خاطره با پسر ِ دیگری دوست شده بود و من و از یاد برده بود و خودش هم دلیل ِ این کارو عدم تحمل ِ دوری من میدونست که من باور نداشتم و ندارم ..... ولی از جایی که گذشته دیگه گذشته وکاریشم نمیشه کرد از این موضوع می گذریم .....به هم بدجوری عادت کردیم ... هر دومون غریبیم و بی کس یعنی از نظر ِ عاطفی بی کس !!!! با گذشت ِ زمان و صحبت های بیشتر به هم بیشتر تونستیم اطمینان کنیم و منم اونو بخشیده بودم ...... حرفی تو دلم بود که قدیمی بود ولی حرارتش تمام ِ تنم و می سوزوند ... باید می گفتمش چاره ای نبود ولی از نتیجه می ترسیدم ..... نمی خواستم که همین حد اقل رابطه بینمونم خراب بشه .... هرشب گفتن ِ این حرف و به شب ِ بعد می سپردم ..... از خودم خسته شده بودم ... خاطره هم بو برده بود که من یک مشکل ِ درونی دارم با خودم چون من و رفتارم و خوب می شناخت ازم خواست که هر جوری شده حرفم و بزنم .... منم بعد از مدتی فکر کردن تصمیم به گفتن گرفتم ..... اینجوری شروع شد که : ازش خواستم که اول فکر کنه و بعد جوابم و بده و قبول کرد ..... با یک جمله بار ِ سنگین ِ دلم و خالی کردم ...." خاطره دوست دارم " اشک تو چشام حلقه زده بود و بغض گلو مو با آخرین توان فشار می داد ... کمی به من نگاه کرد ... قلبم از هیجان داشت از جا کنده می شد ... از شدت ِ حرارت سرخ شده بودم .... منتظر ِ جواب بودم ولی سکوت ِ اطاق داشت خرابم می کرد ... از نگاهش نمی شد چیزیو خوند ...... که بالاخره لب به حرف زدن بار کرد و گفت ....... من ولی دوست ندارم !!!!!!!!!!!!!!!! دنیا دوره سرم داشت می چرخید ... از همین جواب می ترسیدم که بهش رسیدم ........ ادامه دارد

No comments: