Sunday, November 04, 2007

اولین قسمت از داستان دره های بلند

لطفا نظر یادتون نره
----------------------------------------------------------
قسمت اول ...

پسرک ساکت و آرام در چهارچوب ِ درب ِ حیاط خانه شان ایستاده بود و دور شدن ِ تدریجی درشکه را در زیر ِ بارش ِ سنگین ِ باران نظاره میکرد . پزشک قبل از سوار شدن در درشکه به او گفته بود که برای علاج ِ پدرش باید به شهری در دور دست سفر کرده و دارو را از پزشک ِ سالخرده ای که در آنجا زندگی میکند طلب کند. وقت تنگ بود و به گفته پزشک پدر چند روزی به پایان ِ زندگیش باقی نمانده بود . او با پدرش و به همراه اهالی دهکده که تعدادشان کم بود در دره ای عمیق زندگی میکردند و سالیان ِ سال بود که نه کسی به آن دره آمده بود و نه کسی از آنجا خارج شده بود. بزرگان و سالخردگان ِ دهکده از موجوداتی که در کوهستان و جنگل های اطراف زندگی میکردند سخن میگفتند و باور داشتند که آن موجودات صاحبان ِ کوهستان و جنگل هستند و اگر کسی به آنجا قدم گذارد دیگر برگشتنی در کارش نیست. دهکده دارای جوی خاص بود، گویی که بزرگان ِ دهکده همیشه چیزی را با نگاه هایشان از دیگران پنهان میکردند. جوانتر ها همیشه در بیم و وحشت ِ موجودات ِ کوهستان بودند . با اینکه دره عمیق بود ، ولی سالیان ِ درازی بود که شبها باران ِ سختی در میگرفت و هوا به شدت سرد میشد . بزرگان ِ دهکده میگفتند که این باران ها اشک های بی بی باران هستند. پسر ِ بی بی باران ، سال ها پیش ، از سوی کدخدا و اهالی ده به جرم ِ دزدین ِ گوسفندان ِ همسایه ها به زندان محکوم شد و با فرارش به کوهستان ، هرگز بازنگشت. از آن روز بی بی باران یک دم دست از اشک ریختن نکشید تا اینکه یک شب در حال ِ گریه و در حالی که دهکده و اهالیش را نفرین میکرد از دنیا رفت و از آن شب به بعد ، شب ها باران ِ بی امانی میبارد و صدای ناله های حول ناک از کوهستان به گوش میرسد. پسرک مادرش را به هنگام تولدش از دست داده بود و تنها با پدر زندگی میکرد و مرگ ِ پدر حکم ِ مرگ را برای او نیز به همراه داشت . چاره ای به جز رفتن نبود. پسرک حاضر بود که جان ِ خود را در خطر بیاندازد تا شاید بتواند پدر را نجات دهد . اما خودش هم از باز نگشتنش مطمان بود. تصمیم میگیرد به خانه کدخدا برود تا موضوع را با وی در میان گذاشته و همفکری بخواهد . از این رو جامه ای گرم بر تن میکند و شبانه راهی منزل ِ کدخدا میشود .
( پسرک در میزند ، و در حالی که دست هایش را از سرما به هم میمالید منتظر میماند )
- که هستی این وقت ِ شب ؟ چه میخواهی ؟
= کدخدا ، من هستم مالک ، پسر ِ قدرت ِ نعل بند ! مشورت میخواهم !
- این وقت ِ شب آمده ای که مشورت کنی ؟ مگر روز را از ما ربوده اند؟ برو خانه و با خورشید برگرد !
= ( پسرک با بغض )خورشیدتان روشن باشد ، پدرم رو به غروب است . کمک میخواهم !
- ( کدخدا در حال ِ آمدن به سوی درب و با شکایت ) ما را چه گناهیست که کدخدا صفتیم ؟!
- (کد خدا در را باز میکند و با دیدن ِ چهره وحشت زده و نگران ِ پسرک به خودش میاید ) بگو ببینم مالک ، پدر را چه شده است ؟ چرا اینگونه پریشان حالی ؟ بگو ببینم !
= ( مالک بریده بریده و با نفس هایی که به شماره افتاده بود گفت: ) ساعتی پیش طبیب بر بالین ِ پدرم بود . طبیب میگفت پدر نیاز به دارویی دارد که فقط آن طبیبی که از سالهای جوانیش میشناسد دارد و وی نیز در پشت ِ این کوه هاست.
- ( کدخدا درحالی که با دست راستش چانه اش را میخاراند به فکر فرو رفت ، . پس از اندکی، زیر ِ چشم به پسرک نگاهی کرد و آرام گفت : ) بیا به داخل برویم و در این باره چاره اندیشی کنیم . ( به کناری رفت و با دست مالک را به داخل دعوت کرد و در حالی که پشت ِ سر ِ مالک بود در را بست و به سرعت از مالک پیشی گرفت و گفت ) بیا به داخل و بنشین تا من بیایم .
کد خدا شتابان به درون ِ اتاقی رفت و در تاریکی اتاق گم شد ! مالک که بیش از پیش ترسیده بود آرام به داخل ِ اتاقی که کدخدا گفته بود خزید و انجا نشست تا کدخدا پیدایش شود . پس از اندکی کد خدا با چهره ای مرموز وارد اتاق شد و در بالای اتاق رو به روی مالک به زمین نشست . معلوم بود که خواب نبوده ! چون بساط ِ قلیانش به راه بود ! همین که مالک خواست شروع به صحبت کند ، ناگهان صدای در را شنید که به آرامی بسته شد ! گویی که کسی پنهانی یا داخل شده است و یا خارج . مالک ناگهان به درب ِحیاط نگاه کرد ولی در سیاهی شب چیزی نمیدید !
- ( کدخدا در حالی که به مالک نگاه میکرد پرسید ) چه شده ؟ نگران ِ چه هستی ؟
= ( مالک رو به کد خدا کرد و با صدایی آکنده از ترس پرسید ) صدای در شنیدم کدخدا ! کسی داخل شد ! نمیدانم ! نمیدانم شایدم خارج !
- ( کد خدا که گوی از چیزی خبر نداشت گفت ) کدام صدا ؟ از کجا ؟ حتما خیالاتی شدی ! حق داری . فکرت آشفته است . بهتر است که به موضوع ِ پدرت بپردازیم !
= ( مالک خود را جم وجور کرد و داستان ِ طبیب را بار ِ دیگر برای کدخدا تعریف کرد و با صدای لرزان گفت ) کدخدا شما بزرگ و عاقلِ این ده هستید ! بگویید که چه کنم ! چگونه دل به این کوهستان بزنم ؟ با اربابان ِ کوهستان چه کنم ؟
- ( کد خدا زیر ِ چشم ، نگاهی به پسر کرد و نفسی عمیق کشید. گویی که چیزی میداند و نمیخواهد بازگو کند و یا اینکه میخواهد بگوید اما نمیداند چگونه ! مدتی سکوت میکند و سپس میگوید : ) بهتر است که تا طلوع ِ فردا دست نگه داریم و پس از آن با ریش سپیدان ِ ده مشورت میکنیم تا نظر ِ آنها را نیز بدانیم . حالا هم برو بر سر ِ پدرت و از او نگه داری کن . ما همه کمکت خواهیم کرد.
= ( پسرک که کمی آرام گرفته بود، به گفته کدخدا عمل کرد و خانه کدخدا را ترک کرد ) باشد ! میروم ولی میدانم که چاره ای جز عبور از این کوهستان نیست و من این کار را خواهم کرد . شب خوش کدخدا !
کد خدا سری به نشانه تایید تکان داد و لبخندی زد و پسر را با نگاه از پشت ِ پنجره تا درب ِ خروجی بدرقه کرد. پسرک د رحال ِ رفتن به اتفاقات و گفته گوهایی که در خانه کدخدا رخ داده بود فکر میکرد و هر لحظه از تصمیمش به عبور از کوهستان بیشتر مطمان میشد. پسرک در افکار ِ خودش فرو رفته بود که ناگهان صدای رعد و پس از ان صدای ناله ای که از کوهستان میامد هواسش را پرت کرد و ترس تمام ِ وجودش را فرا گرفت و بر سرعتش افزود تا زودتر به خانه برسد. باد ِ سردی در کوچه ها میپیچید و در ها و پنجره ها را بر هم میکوبید و بر وحشت ِ کوچه های شب می افزود . پسرک سراسیمه و وحشت زده خود را به خانه رساند ، اما منظره ای او را در جای خود خشکاند ! درب ِ خانه باز بود و فانوس ها به زمین افتاده بودند و خاموش شده بودند ! بار ِ دیگر ترس بیش از پیش در جان و روح ِ پسرک فرو رفته بود ! آرام آرام خود را به خانه نزدیک کرد ! بر اثر ِ شدت ِ باد بعضی از درختان شکسته بودند، و از شاخه های شکسته پسرک تکه ای را به عنوان ِ صلاح ِ دفاع از خویش از زمین برداشت و در حالی که آن را در بالای سر ِ خود نگاه داشته بود خمیده و آرام آرام به داخل ِ خانه وارد شد .! زیر ِ لب و آرام پدر را صدا زد ! منتظر ِ جواب ماند . اما جز صدای باد و باران چیزی به گوش نمیرسید . همه جا تاریک بود . پسرک به سختی راه ِ خود را به اتاق ِ پدر پیدا کرد ! چیزی دیده نمیشد ! پدر را صدا زد ! چیزی نشنید . چرخی زد، در آن سوی خانه سو سوی فانوسی نظرش را جلب کرد. به سختی و با برخورد به دیوار ها و وسایل به هم ریخته خانه خود را به فانوس ِ نیمه جان رسانید. پدر در خانه نبود ! پسرک وحشت زده در فکر فرو رقته بود . او میدانست که پدر به تنهایی قدرت جنبیدن را ندارد چه رسد به آنکه بخواهد خانه را ترک کند. شتاب زده برای بار دوم راهی خانه کدخدا شد. در بین مسیر ناگهان چشمش به سایه ای پیل پیکر افتاد که با سرعت از کوچه ای رد شد . به خیالش او سایه رباینده پدر بود ، پس سراسیمه سایه را دنبال کرد ولی سایه با سرعت عبور کرده بود و اثری از خود به جای نه نهاده بود . پسرک دوباره مسیرش را به سمت خانه کد خدا عوض کرد. شتابان به خانه کد خدا رسید. اینبار محکم تر و با قدرتی بیشتر در زد. بلا فاصله در باز شد. خدمتکار کدخدا بود که در را باز کرده بود.
- ( خدمتکار با نگاهی عجیب سلامی به پسرک کرد ) سلام ، چه میخواهی اینوقت شب ؟
- ( پسرک نفس نفس زنان گفت ) پدرم ، پدرم را ربوده اند ! بگو کد خدا بیاید ، میبایست ببینمش !!
- ( خدمتکار بی درنگ و با صدایی بلند و لرزان کدخدا را صدا زد ) کد خدا ، کدخدا پدر مالک را هم ربودند ! کد خدا !
- ( مالک در فکر فرو رفت و با خود گفت ) مگر چند نفر را ربوده اند که خدمتکار اینگونه پیغام را به کد خدا رساند ؟؟
- ( کد خدا شتابان و برافراشته و در حالی که لباس ِ بلندی بر تن میکرد به در رسید و با لحنی مسمم گفت ) برویم مالک ! برویم و نپرس به کجا . در بین راه خودم برایت میگویم ( و دست مالک را کشید و شتابان از خانه دور شدند ) ( پس از مدتی کدخدا لب به سخن گفتن گشود ) میرویم نزد سپیدار باید او را ببینیم ( سپیدار لغب پیر ترین مرد و کد خدای قبلی ده بود. و به دلیل کهولت دیگر بر مسند کدخدایی نمینشست )

3 comments:

Anonymous said...

matne jazzab & hayajaniei bood & dar kol khaili ziba........hamishe sabz & zolal bashi.

Razy said...

kheyli ghashang bood!!cnt wait for the next part:P

Anonymous said...

reza jan daste honarmandet dard nakone .kheili hayajan angize.