Saturday, February 02, 2008

دره های بلند ...قسمت دوم

کدخدا و مالک شتابان و با دلهره فراوان با فانوس هایشان از دل تاریک کوچه های ده رد میشدند. مالک که در فکر ِ سلامتی پدرش می سوخت هر چند لحظه یکبار به کدخدا نگاهی میکرد . گویی که منتظر بود چیزی از زبان کدخدا بشنود. کدخدا که اصلا متوجه نگاه های پسرک نبود شتاب زده به راه خود ادامه می داد و هر چند وقت یک بار مالک را به سریعتر راه رفتن تشویق میکرد. پس از دقایقی پیاده روی به سر ِ دو راهی رسیدند که یک طرف به باغی متروک راه داشت و طرف دیگر ادامه کوچه بود که در سیاهی گم شده بود .
(در حالی که مالک به سمت کوچه متمایل شده بود با تعجب بر سر ِ جایش ایستاد و به کدخدا نگاه کرد که در سیاهی باغ مهو میشد) – کد خدا به کجا میروی ؟
( کدخدا که گویی فراموش کرده بود که مالک را نیز به همراه دارد به خودش آمد و مسیرش را به سمت کوچه عوض کرد و گفت ) از سمت ِ کوچه برویم ..
( مالک با تعجب پرسید) مگر از باغ هم راه دارد ؟
( کد خدا که زبانش بند آدمده بود . بریده بریه گفت ) هان ؟ نه نه کدام راه . آن سو که باغ است و راهی ندارد.
( مالک با شک نگاهی به کدخدا کرد و آرام گفت ) آری باغ است. از کوچه برویم.
مالک همچنان به باغ نکاه میکرد و سعی داشت با نگاه هایش در دل ِ تاریک باغ چیزی پیدا کند . کد خدا که متوجه شک ِ مالک شده بود بی درنگ دست ِ مالک را به سمت ِ خود کشید و او را وادار به ادامه مسیر کرد.
در حال گذشتن از باغ ناگهان صدای فریادی که از اعماق باغ به گوش میرسید نظر مالک را به خود جلب کرد.
( مالک ایستاد و به باغ خیره شد و گفت ) کد خدا شنیدی ؟ فریاد را شنیدی؟
( کد خدا حراسان گفت ) نه کدام صدا را ؟ از بس که به پدرت فکر کرده ای خیالاتی شده ای ! شاید صدای سگ بوده و یا شایدم هیچ نبوده ! بیا برویم .
کد خدا مالک را به زور از آنجا دور کرد. صورت کدخدا عرق کرده بود و زیر چشمی مالک را زیر نظر داشت. مالک که متوجه وحشت ِ کدخدا شده بود پرسید : صورتتان خیس است کد خدا ؟ چیزی شده است ؟
( کد خدا بی درنگ پاسخ داد ) نه چیزی نیست . فقط ..فقط نگران پدر هستم .
کوچه ای که در پیش گرفته بودند بن بست بود و بعد از چندی به ته رسیدند . کدخدا که ظاهرا انتظار دیدن چنین منظره ای را نداشت لحظه ای رو به دیوار ایستاد و به دیوار ساکت و آرام خیره شد .
( مالک با تعجب پرسید) ما که به ته رسیدیم پس منزل سپیدار کجاست .
( کدخدا ناگهان به خودش آمد و گفت ) به گمانم در تاریکی راه را اشتباه آمده ایم . بهتر است برگردیم و فردا در روشنی به سراغش بیاییم.
مالک که بیش از پیش به همه چیز شک کرده بود چاره ای جز اطاعت ندید و هر دو به منزل کدخدا برگشتند.مالک که از نگرانی خوابش نمیبرد مدام به صدایی که از باغ شنیده بو د فکر میکرد و مطمان بود که آن صدا صدای فریاد یک انسان بوده است. مالک با خود تصمیم میگیرد که فردا شب به تنهایی به ان باغ برود و از راز باغ پرده بردارد. مالک در همین افکار بود که آرام آرام به خواب فرو رفت.
صبح روز بعد مالک با صدای بسته شدن درب ِ حیاط از خواب پرید. در سکوت ِ خانه صدای پچ پچ دو نفر را در حیاط شنید. آرام و بی صدا به سمت پنجره رفت. کدخدا با یک مرد ِ ناشناسی که پشت به پنجره بود و قامت ِ بلندی داشت گرم ِ گفت و گو بود . مالک آرام به پایین پنجره خزید و به فکر فرو رفت. لحظاتی بعد کدخدا به بالای سر ِ مالک آمد و احوالش را جویا شد.
( مالک ناگهان از جا پرید و پرسید) برویم؟
(کدخدا) کجا؟
(مالک) به خانه سپیدار !؟!؟!
(کدخدا با اندکی مکس جواب داد) تو خواب بودی ، بیدارت نکردم خودم رفتم.!
(مالک با تعجب پرسید ) چرا بی من ؟ چرا بیدارم نکردین ! چه جوابی گرفتین؟
( کدخدا سرش را پایین انداخت و گفت ) او هم نمیدانست....
مالک با شنیدن این جواب سرد شد و غم تمام ِ وجودش را فرا گرفت. از کدخدا رخست خواست و راهی منزل شد.
در بین راه مسیرش را به سمت ِ باغی که دیشب از آن رد شده بودند عوض کرد . پس از مدتی پیاده روی به دوراهی رسید و ناگهان در جا خشک شد. هیچ اثری از راهی که به باغ منتهی میشد وجود نداشت. گویی که دیشب فقط یک خیال بود. برای اینکه مطمان شود راه را درست امده به انتهای کوچه بی بست رفت . دیواری که دیشب بر سر ِ راه ظاهر شده بود سر ِ جایش بود ولی از کوچه باغ خبری نبود.
در حال برگشتن بود که ناگهان صدای خرد شدن ِ برگی از ان سوی نرده چوبی نظرش را جلب کرد. گویی که برگ در زیر پای کسی خرد و شکسته شده بود. آرام به سمت ِنرده ها رفت. با کنار زدن شاخ و برگی که حصار را پوشانده بود به منظره ای خیره کننده بر خورد. در پشت ِ این حصار دروغین راهی بود که از لابه لای درختان با پارچه های سرخ رنگ علامت گذاری شده بود. اما تعداد زیاد این نشانی ها پیدا کردن راه را غیر ممکن میکرد. پسرک در حال ِ سرکشی بود که ناگهان دستی از پشت، شانه های او را گرفت ........
ادامه دارد...
رضا میرفخرایی
نظر یادتون نره

7 comments:

Anonymous said...

hala ke be inja resideha dige nemishe kheili rahat montazer shod ke baghiaash berese baraye khoondan ... bayad zood zood up koni aghahe
lub u nevisandeye mahboobe man

Anonymous said...

دور خودم چرخیده ام عمری ست

آن قدر که نمی دانم

چهار سمت جغرافیا چیست

آن قدر که شک برم داشته

نکند زمین

از سر سرگردانی من است که می گردد !

Anonymous said...

و من که سوختنی های دلم را

بر ساختن های آن ریخته ام

تا که آتش دل

بر زخم استخوانم بماند

و هیچ خم به ابرو نیاوردم . . .

از کدام زمستان

بر دلم یخ گذارم . . . ؟

Anonymous said...

کسی به فکر من نیست

کسی به فکر سری که

تویش هزار تا آرزوی خنده دار

چرخ می خورد

نیست

و کسی برای کسی که

همیشه خر و خرما را با هم می خواهد

تره خرد نمی کند

زندگی بی رحمانه

تکرار می شود

و آدم ها می میرند و

خوشبخت نیستند

Razy said...

salam.omidvaram khoob baashi.kheyli vaght bood sar nazade boodam.sharmande.
dastanet kheyli jalebe.donbalesh mikonam:).
shaad o movafagh bashi.

Anonymous said...

salam,mesle hamishe number 1 bood ...shad & khoshnood bashi refigh.

Anonymous said...

have a year white as milk, soft as silk,sweet as honey & full of money,happy new year